حکایتهای گلستان سعدی_ باب اول_ در سیرت پادشاهان

حکایت پرهیز از تحمل بار سنگین گناه

پادشاهى فرمان داد تا بى گناهى را اعدام كنند، زیرا به خاطر بى اعتنایى او، بر او خشمگین شده بود.
بى گناه گفت: اى شاه به خاطر خشمى كه نسبت به من دارى آزار و كشتن مرا مجوى، زیرا اعدام من با قطع یك نفس پایان مى یابد، ولى بار گناه آن همیشه بر دوش تو خواهد ماند و سنگینى خواهد كرد.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
پادشاه، تحت تاثیر نصیحت او قرار گرفت و از ریختن خونش منصرف شد و تحمل بار سنگین همیشگى گناه را از خود دور ساخت.

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت انتخاب راى شاه براى دورى از سرزنش او

انوشیروان چند وزیر داشت، آنها با هم درباره یكى از كارهاى مهم كشور به مشورت پرداختند و هر یك از آنها داراى راى بود و راى دیگران را نمى پسندید. بوذرجمهر راى انوشیروان را برگزید. وزیران در غیاب شاه به بوذرجمهر گفتند: چرا راى شاه را برگزیدى؟ راى او چه امتیازى نسبت به راى چندین حكیم داشت؟
بوذرجمهر در پاسخ گفت: از آنجا كه نتیجه كارها و راى ها روشن نیست و در مشیت و خواست الهى است و معلوم نیست كه آیا نتیجه، خوب است یا بد بنابراین موافقت با راى شاه بهتر است، زیرا اگر نتیجه آن بد شد، به خاطر پیروزى از شاه، از سرزنش او ایمن باشم:
خلاف راى سلطان راى جستن
به خون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید: شب است این
بباید گفتن، آنك ماه و پروین

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان

 


حکایت دروغگویى جهانگردها

شیادى بر زلف سرش، گیسوهایى بافت و خود را به شكل علویان(فرزندان على علیه السلام )در آورد، با توجه به اینكه بافتن گیسو در آن عصر در میان فرزندان على علیه السلام معمول بود. او با این كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به میان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصیده اى خواند و وانمود كرد كه آن قصیده را او سروده است.
شاه او را تشویق كرد و جایزه فراوان به او بخشید.
یكى از ندیمان(همنشینان) شاه كه در آن سال از سفر دریا باز گشته بود، گفت: من این شخص (شیاد) را در عید قربان در شهر بصره دیدم. معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نیست.
یكى از حاضران دیگر گفت: من این شخص را مى شناسم، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطیه (كنار فرات) مى زیست. بنابراین او علوى نیست.
قصیده او را نیز در دیوان انورى یافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعید نمایند تا آن همه دروغ پیاپى نگوید.
او در این لحظه به شاه رو كرد و گفت: اى فرمانرواى روى زمین، اجازه بده یك سخن دیگر به تو بگویم، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى، به آن سزاوار مى باشم.
شاه گفت: بگو ببینم آن سخن چیست؟
شیاد گفت:
غریبى گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آبست و یك چمچه دوغ
اگر راست مى خواهى از من شنو
جهان دیده ، بسیار گوید دروغ
شاه با شنیدن این سخن خندید و گفت: او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از این سخن، نگفته است.
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شیاد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت نتیجه نیكوكارى

یكى از وزیران به زیر دستانش رحم و احسان مى كرد و همواره واسطه نیكى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر كارى، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانى شد). همه كارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى كردند و مامورین زندان، نسبت به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملكت به سپاسگزارى از نیكی هاى او زبان گشودند. به این ترتیب همه به عنوان حق شناسى، ذكر خیر او مى نمودند، تا اینكه شاه او را بخشید و آزاد كرد. یكى از صاحبدلان (اهل باطن ) از این ماجرا آگاه شد و گفت:
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن دیگ نیكخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به
با بداندیش هم نكویى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت كنترل خشم

یكى از پسران هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسى) در حالى كه بسیار خشمگین بود نزد پدر آمد و گفت: فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.
هارون، بزرگان دولت را احضار كرد و به آنها گفت: جزاى چنین شخصى كه فحش ناموسى داده است چیست ؟
یكى گفت: جزایش، اعدام است.
دیگرى گفت: جزایش بریدن زبانش ‍ است.
سومى گفت: جزایش مصادره اموال او به عنوان تاوان است.
چهارمى گفت: جزایش تبعید است.
هارون به پسرش رو كرد و گفت: اى پسر! بزرگوارى آن است كه او را عفو كنى و اگر نمى توانى، تو نیز مادر او را دشنام بده، ولى نه آنقدر كه انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:

بلى مرد آنكس است از روى محقیق
كه چون خشم آیدش باطل نگوید
نه مرد است آن به نزدیك خردمند
كه با پیل دمان پیكار جوید

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت نجات یافتن نیكوكار و هلاكت بدكار

با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم. كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یكى از بزرگان به كشتیبان گفت: این دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنین كنى، براى هر كدام پنجاه دینار به تو مى دهم.
كشتیبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آن ها رفت و یكى از آنها را نجات داد، ولى دیگرى غرق و هلاك شد.
به كشتیبان گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده اى نداشت، از این رو این یكى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاخیر دستیابى تو به او، هلاك گردید.
كشتیبان خندید و گفت: آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نیست، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینكه: میل خاطرم به نجات این یكى بیشتر از آن هلاك شده بود، زیرا سالها قبل، روزى در بیابان مانده بودم، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده، تازیانه اى خورده بودم.
گفتم: صدق الله، خدا راست فرمود كه:
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها
كسى كه كار شایسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است و هر كس ‍ بدى كند به خویشتن بدى كرده است. (فصلت / 46)
كه تو را نیز كارها باشد
كاندر این راه خارها باشد
تا توانى درون كس متراش
كار درویش مستمند برآر

 

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت نتیجه مستى و دورى از نیم خورده ناپاك

كنیزكى از اهالى چین را براى یكى از شاهان به هدیه آوردند. شاه در حال مستى خواست با او آمیزش كند. او تمكین نكرد. شاه خشمگین شد و او را به غلام سیاهى بخشید.
آن غلام سیاه به قدرى بدقیافه بود كه لب بالایش از دو طرف بینیش بالاتر آمده بود و لب پایینش به گریبانش فرو افتاده بود، آن چنان هیكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن از دیدارش مى رمید و عین القطر از بوى بد بغلش مى گندید:
تو گویى تا قیامت زشترویى
بر او ختم است و بر یوسف نكویى
چنانكه شوخ طبعان لطیفه گو مى گویند:
شخصى نه چنان كریه منظر
كز زشتى او خبر توان داد
آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد
این غلام سیاه كه در آن وقت هوس باز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنیز آمیزش كرد. صبح آن شب، شاه كه از مستى بیرون آمده بود، به جستجوى كنیز پرداخت. او را نیافت. ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگین شد و فرمان داد كه غلام سیاه را با كنیز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بیفكنند.
یكى از وزیران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت: غلام سیاه بدبخت را چندان خطایى نیست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اینكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه، خو گرفته اند.
شاه گفت : اگر غلام سیاه یك شب همبسترى با كنیز را، تاخیر مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چنین مى كرد، من خاطر او را به عطاى بیش ‍ از قیمت كنیز، شاد مى نمودم.
وزیر گفت : اى پادشاه روى زمین ! آیا نشنیده اى كه:
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید
تو مپندار كه از پیل دمان اندیشد
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان اندیشد
شاه از این لطیفه فرح بخش وزیر، خوشش آمد و به او گفت: اكنون غلام سیاه را بخشیدم، ولى كنیزك را چه كنم؟
وزیرگفت : كنیزك را نیز به غلام سیاه ببخش، زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است.
هرگز آن را به دستى مپسند
كه رود جاى ناپسندیده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نیم خورده دهان گندیده

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت عزت با رنج بهتر از ذلت بى رنج

دو برادر بودند كه یكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و دیگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
یك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت: چرا چاكرى شاه را نكنى، تا از رنج كار كردن نجات یابى ؟
برادر كارگر گفت: تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات یابى؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشیر طلایى به كمر براى خدمت شاه است.

اى شكم خیره به نانى بساز
تا نكنى پشت به خدمت دو تا
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
به دست آهك تفته كردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت پاسخ عبرت انگیز انوشیروان

شخصى نزد انوشیروان آمد و گفت: مژده باد به تو كه خداوند فلان دشمن تو را از میان برداشت و هلاك كرد.
انوشیروان به او گفت: اگر خدا او را از میان برد، آیا مرا باقى مى گذارد؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست
كه زندگانى ما نیز جاودانى نیست

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت دورى از پرچانگى

گروهى از حكیمان فرزانه به درگاه انوشیروان آمدند و درباره موضوع مهمى به گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر كه برجسته ترین فرد حكیمان بود، خاموش نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند: چرا در این بحث و گفتگو با ما سخن نمى گویى؟
بوذرجمهر پاسخ داد: وزیران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بیمار دارو ندهد وقتى كه من مى بینم راى شما درست است، سخن گفتن درباره آن، از حكمت و راستكارى دور است:
و گر بینم كه نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است
مرا در وى سخن گفتن نشاید
چو كارى بى فضول من بر آید

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت رزق و روزى به زرنگى نیست

هنگامى كه هارون الرشید بر سرزمین مصر، مسلط گردید گفت: بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعاى خدایى كرد، من این كشور را جز به خسیس ترین غلامان نبخشم.
از این رو هارون غلام سیاهى به نام خصیب داشت كه بسیار نادان بود، او را طلبید و فرمانروایى كشور مصر را به او بخشید.
گویند: آن غلام سیاه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه كاشته بودیم، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.
غلام سیاه در پاسخ گفت : مى خواستید پشم بكارید.
اگر دانش به روزى در فزودى
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به كاردانى نیست
جز بتایید آسمانى نیست
او فتاده است در جهان بسیار
بى تمیز ارجمند و عاقل خوار
كیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان


 

حکایت دو عامل پیروزى اسكندر

از اسكندر رومى پرسیدند: چگونه كشورهاى شرق و غرب را گرفتى و فتح كردی؟ با اینكه شاهان پیشین نسبت به تو ثروت و عمر و لشگر بیشترى داشتند، ولى نتوانستند مانند تو پیشروى كنند؟
اسكندر در پاسخ گفت: به یارى خداوند متعال به هر كشورى كه دست یافتم، به مردمش ستم نكردم و نام بزرگان را به بدى یاد ننمودم.
بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد

گلستان سعدی باب اول – در سیرت پادشاهان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا