خلاصه قصه رز آبی
روزی روزگاری تو سرزمین زیبایی در کشور چین امپراطوری زندگی می کرد که اگرچه پیر بود ولی مرد خوب و مهربون بود و مردم سرزمینش دوستش داشتند. امپراطور از همه چیز راضی بود اما تنها چیزی که اوقاتش را تلخ می کرد پیدا کردن شخص لایقی برای دخترش شاهدخت مین بود. شاهدخت خاطر زیباییش زبانزد بود. چشمان کشیده و قهوه ای رنگ اون مثل عقیق میدرخشیدند و شنیدن صدای خندش شبیه شنیدن صدای رودخانه ها بود. این دختر برای خواستگاران شرطی سخت گذاشت. شرط این بود که آنها باید شاخه رز آبی را برای او بیاورند. از آنجایی که پیدا کردن رز آبی بسیار سخت بود و خیلیها شکستند خوردند…
نمایش ویدیو درباره رز آبی-قصه تصویری
منبع: داستانهای فارسی