مرد دانشمندی به ساحل رودخانه رسید. از قایقران خواست تا او را به ساحل مقابل برساند.
قایقران به بالا نگاه کرد. او می توانست ابرهای سیاه را ببیند.
مرد دانشمند گفت: «نگران باران نباش، من چتر دارم.»
دانشمند در قایق نشست و قایقران شروع به پارو زدن کرد. می خواست قبل از اینکه هوا بد شود به آن طرف برسد.
دانشمند مرد پرحرفی بود.او از قایقران پرسید: آیا از حرکت سیارات و ستارگان اطلاعی دارید؟ طالع بینی خوانده اید؟
قایقران به دانشمند گفت که هیچ دانشی از طالع بینی ندارد.
مرد دانشمند فریاد زد: اوه، نه، یک چهارم زندگی شما تلف شده است. قایقران هیچ توجهی به او نکرد. او به بالا نگاه می کرد و مراقب ابرها بود.
دانمشند سپس پرسید: آیا گرامر خوانده اید؟ دستور زبان بلدید؟
مشخص بود که قایقران هیچ شناختی از گرامر نداشت. دانشمند با اندوه گفت: پس نیمی از زندگی شما تلف شده است! قایقران تکان خورد. این به خاطر آن چیزی نبود که مرد دانشمند الان گفته بود.او رعد و برق را در آسمان دیده بود.
باران شروع به باریدن کرد. دانمشند چترش را باز کرد و به صحبت ادامه داد. “آیا حداقل خواندن و نوشتن به زبان مادری را بلدی؟”
قایقران پاسخ داد که او به مدرسه نرفته است و بنابراین خواندن و نوشتن را یاد نگرفته است.
دانشمند گفت:سه چهارم زندگی شما تلف شده است. قایقران همانطور که نگران بود باران شدید شروع به باریدن کرد. باد هم به پا خواسته بود.
قایقران رو به دانشمند کرد و گفت: رودخانه در حال طوفانی شدن است. اگر برای قایق ما اتفاقی بیفتد، ممکن است مجبور شویم شنا کنیم تا به ساحل دیگر برسیم.
دانشمند در حالیکه ترسیده بود گفت: شنا؟ من شنا بلد نیستم!
قایقران گفت: پس تمام زندگیت تلف میشود قربان.
لحظه بعد، قایق وارونه شد و هر دو اکنون در آب های خروشان بودند.
در حالی که مرد جوان شروع به شنا کرد، دانشمند هراسان به قایقران چسبیده بود.
وقتی توانستند به ساحل برسند، باران قطع شد و خورشید بیرون آمد. مرد دانشمند باخوشحالی قایقران را در آغوش گرفت. سپس پرسید: من یک ماه اینجا می مانم. به من شنا یاد می دهی؟
قایقران با خوشحالی گفت: بله قربان. و شما می توانید خواندن و نوشتن را به من بیاموزید.
منبع: گروه تولید محتوای دلی ها