داستان آنتی و آنتولون

داستان آنتی و آنتولون | قصه کودکانه

داستان آنتی و آنتولون

یک روز سرد پاییزی، مورچه کوچکی به نام آنتی با تمام وجود می خواست یک تکه بیسکویت بزرگ به خانه ببرد! کمی پشت بیسکویت می ایستاد و هلش می داد. کمی جلوی آن می ایستاد و با دستانش می کشید و سعی می کرد که حرکت کند!

 

در حالی که تلاش می کرد یکی از دوستانش که آنتولون نام داشت کنارش ایستاد و گفت:

سلام آنتی! چه کار می کنی؟ و وقتی چشمش به بیسکویت افتاد گفت:

وای چه بیسکویت بزرگی باید خیلی سنگین باشه! میخواهی کمکت کنم؟

 

آنتی گفت:

نه ممنون! من خودم میتونم ببرمش!

 

آنتولون گفت:

این خیلی سنگینه! چطور می خواهی به تنهایی حملش کنی؟ کار سختیه!

 

آنتی گفت:

نه! اصلا سخت نیست! من خیلی قوی هستم و خودم میتونم از پسش بر بیام! نمی دانی مگه ما مورچه ها می توانیم بارهای سنگین تر از خودمان را بلند و جابه جا کنیم؟!

 

آنتولون گفت:

من نگفتم قوی نیستی! به هر حال، تو بسیار قوی و قدرتمند هستی! و حق با توست! مورچه ها می توانند این کار را انجام دهند! اما هر چیزی حدی دارد! به عنوان مثال، آیا ما مورچه ها می توانیم یک شاخه درخت بزرگ را بلند کنیم؟ معلومه که نمیتوانیم! پس ما باید کارمان را با هم انجام دهیم!

 

آنتی گفت:

نیازی به همکاری نیست! من همیشه کارم را خودم انجام می دهم و به کسی نیاز ندارم!

 

آنتولون گفت:

خوب! هر جور راحتی! اما اگر به کمک نیاز داشتی، می توانی روی من حساب کنی!

 

آنتولون رفت و آنتی دوباره شروع کرد به هل دادن بیسکویت! نزدیک ظهر بود و آنتی هنوز نتوانسته بود بیسکویت را تکان دهد! خیلی گرسنه بود! با خود گفت:

شاید اگر کمی از بیسکویت را بخورم سبکتر شود و بتوانم آن را جابجا کنم! پس شروع کرد به خوردن بیسکویت!

 

وقتی سیر شد به بیسکویت نگاه کرد و متوجه شد که اندازه آن زیاد کوچک نشده است! اما او همچنان به حرفش پایبند بود و حاضر نبود از کسی کمک بخواهد!

 

خورشید غروب کرد! آنتی خسته بود اما فقط تونست کمی بیسکویت رو جابجا کنه! برای همین روی زمین نشست و به بیسکویت نگاه کرد! با خود گفت:

اگر صبح کمک آنتولون را می پذیرفتم، الان در خانه گرم و نرم خود می نشستم!

 

اما کسی نبود که به او کمک کند! به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید! به بالای سرش نگاه کرد و ناگهان زنبور کوچکی را مشغول پرواز دید! او را صدا زد و التماس کرد که به آنتولن بگوید به کمکش بیاید!

 

چند دقیقه گذشت و آنتی خیلی سردش شده بود! او ترسیده بود و فکر می کرد که شاید آنتولون از رفتار او در صبح ناراحت است و نمی خواهد به کمکش بیاید!

 

آنتی در این افکار بود که ناگهان دید آنتولون و چند نفر از دوستانش به سمت او می آیند! آنتی خوشحال شد و به طرف آنتولون دوید و او را در آغوش گرفت! سپس همه بیسکویت بزرگ را به خانه آنتی بردند!

وقتی همه با هم بیسکویت را بلند کردند، بیسکویت دیگر آنقدر سنگین نبود! آنتی همه تشکر کرد!

 

آنتی فهمید که برای انجام بعضی کارها باید از دیگران کمک گرفت و همکاری کرد!

منبع: تالیف گروه تولید محتوای دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا