برکه قورباغه ها
در یک دشت سرسبز، برکه بزرگی بود که قورباغه ها در آن زندگی می کردند! قورباغه ها از صبح تا شب در برکه قور قور می کردند و در آب می پریدند! آنها بسیار خوشحال بودند. اما یک روز، وقتی قورباغه ها زیر آفتاب گرم بازی می کردند، صدای بلندی شنیدند.
همه ساکت شدند و به سمت صدا برگشتند! قورباغه ای ناشناس روی تکه سنگی ایستاده بود و فریاد می زد:
ساکت! همه ساکت باشید!
همه قورباغه ها ساکت شدند و به قورباغه قلدر نگاه کردند! هیچ کس او را نمی شناخت. انگار تازه از راه رسیده بود! قورباغه تازه وارد فریاد زد:
من برای زندگی به این برکه آمده ام و چون قدرت من از همه شما بیشتر است، باید هر چه می گویم اطاعت کنید. وگرنه شما را از این برکه بیرون می اندازم!
بقیه قورباغه ها او را جدی نگرفتند! آنها فکر می کردند این قورباغه جدید مانند بقیه است و کارهای قورباغه گونه انجام می دهند! اما قورباغه جدید شروع به توصیه به همه کرد:
قورباغه ها حق ندارند در هر جای برکه بازی و سروصدا کنند! هیچ قورباغه ای حق ندارد بعد از ظهر در برکه شنا کند!
قورباغه ها ابتدا چون او را نمی شناختند از او ترسیدند و به او گوش دادند. اما قورباغه جدید هر روز تهاجمی تر می شد! همه قورباغه های برکه از او خسته شده بودند. به همین دلیل تصمیم گرفتند به سراغ بابا قورباغه که بسیار پیر و عاقل بود بروند تا در مورد مشکلشان با او مشورت کنند.
قورباغه پیر پس از شنیدن حرف های آنها گفت:
هر قورباغه ای باید بداند که همه روزهای سال یکسان نیست و همیشه باید بتوانیم روی هم حساب کنیم!
قورباغه ها که کمی آرام شده بودند به برکه برگشتند و تصمیم گرفتند دیگر به حرف های قورباغه قلدر گوش ندهند! اما او همچنان به زورگویی و دخالت در کار دیگران ادامه داد.
گذشت و فصل تابستان فرا رسید. دشت سبز خشک بود و برکه بزرگ کم عمق بود. آنقدر آب کم شده بود که تبدیل به چند حوضچه کوچک شد! هر دسته از قورباغه ها که با هم دوست بودند در یکی از این حوضچه ها زندگی و بازی می کردند و خوشحال بودند! اما قورباغه قلدر جایی در حوضچه های کوچک نداشت و هیچکس او را نمی پذیرفت!
یک روز که بابا قورباغه متوجه وضعیت قورباغه قلدر شد، همه قورباغه ها را جمع کرد و گفت:
قورباغه های عزیز! پوست ما قورباغه ها طوری است که حتما باید در آب باشد و اگر خشک شود نمی توانیم نفس بکشیم! اما من فکر می کنم که ما خوش شانس هستیم که حوضچه های کوچک خود را داریم! اما همه ما می دانیم که قورباغه ای وجود دارد که حوضچه ای برای شنا کردن ندارد! کسی حاضر است او را به حوض خود راه دهد!
قورباغه ها با ناراحتی به هم نگاه کردند. آنها نمی خواستند هیچ قورباغه ای اذیت شود، اما قورباغه قلدر نیز قابل تحمل نبود!
بعد از چند دقیقه قورباغه ها صدایی را از پشت سرشان شنیدند! این صدای قورباغه قلدری بود که حالا همه او را می شناختند. با حسرت گفت:
میدانم اشتباه کردم! لطفا مرا ببخشید و به حوض خود راه بدهید! بابا قورباغه درست میگوید! همه روزهای سال شبیه هم نیستند و باید بتوانیم روی هم حساب کنیم!
قورباغه ها کمی بین خودشان پچ پچ کردند! آنها متوجه شدند که قورباغه قلدر واقعا از کار خود پشیمان است! به همین دلیل او را به حوضچه های خود راه دادند تا بتواند با آرامش زندگی کند و این فصل گرم را پشت سر بگذارد!
منبع: تیم تولید محتوای دلیها