داستان مهر پدر و پسر

داستان مهر پدر و پسر

داستان مهر پدر و پسر

پیرمردی به نام جیمز بود که با همسرش در روستا زندگی می کرد. پسر او در شهر زندگی می کرد.

 

جیمز می خواست پسرش را ملاقات کند بنابراین تصمیم گرفت برای ملاقات با او به شهر برود. او از دیدن پسرش بسیار هیجان زده بود اما متأسفانه شخص دیگری در را باز کرد.

 

جیمز در مورد پسرش پرسید و فهمید که پسرش از آن خانه نقل مکان کرده و اکنون در مکان دیگری اقامت دارد.

 

مدتی فکر کرد و بعد به سراغ همسایه ها رفت و آدرس دفتر پسرش را گرفت.

 

جیمز به دفتر رسید و در آنجا منشی پسرش را دید. منشی با پسرش تماس گرفت و از ملاقات پدر او گفت. پسر از آمدن پدرش بسیار خوشحال شد و بلافاصله از منشی خواست که پدرش را به دفتر راهنمایی کند.

 

وقتی جیمز وارد دفتر شد، چشمان پدر و پسر پر از اشک شد. آنها مدتی صحبت کردند و سپس جیمز به پسرش گفت: “پسرم…مادرت می خواهد تو را ببیند. می توانی با من به خانه بیایی؟”

 

پسر پاسخ داد: “پدر متاسفم، من نمی توانم اکنون به خانه بیایم، زیرا کارهای زیادی دارم و اگر الان بیایم، اداره کردن آن برایم سخت خواهد شد.”

 

جیمز لبخندی زد و گفت: “اشکالی ندارد. تو می توانی کارت را انجام دهی. عصر به روستا باز میگردم.»

 

پسر غمگین شد و از پدرش درخواست کرد که چند روز پیش او بماند، اما جیمز نپذیرفت و گفت: «نمی‌خواستم در زمانی که مشغول کار هستی، ناراحتت کنم یا سربارت شوم.»

 

جیمز گفت: “امیدوارم اگر زمانی وقت داشتی، به من و مادرت سر بزنی ما از دیدنت بسیار خوشحال خواهیم شد.” سپس پدرآنجا را ترک کرد.

 

پس از چند روز پسر به دیدار پدرش فکر کرد. او نگران شد و احساس عذاب وجدان داشت که در آن زمان پدرش را تنها گذاشت.

 

بنابراین به روستا رفت تا پدر و مادرش را ملاقات کند، اما وقتی دید که پدر و مادرش در خانه نیستند، شوکه شد.

او در مورد آنها پرس و جو کرد، فهمید که پدر و مادرش آن مکان را ترک کردند و اکنون در جای دیگری زندگی میکنند، پسر بسیار تعجب کرد و از همسایه ها آدرس گرفت و با عجله به آنجا رفت.

 

پسر متوجه شد که آن مکان شبیه یک قبرستان است. چشمانش پر از اشک شد و به آرامی به سمت آن مکان رفت.

 

از دور دید فردی برای او دست تکان می دهد. وقتی نزدیک آمد متوجه شد که پدرش است. پسر دوید و او را در آغوش گرفت.

 

جیمز گفت: “چه شده؟ چرا گریه می کنی؟” پسر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.

 

جیمز اشک هایش را پاک کرد و گفت: چرا غمگینی؟ اتفاق بدی افتاده؟؟”

 

پسر پاسخ داد: “نه پدر… فقط فکر نمی کردم در چنین شرایطی شما را ببینم. چرا اینجا زندگی می کنید؟ چرا آن خانه روستا را رها کردید؟»

 

جیمز پاسخ داد: “پسرم! من برای تحصیل تو وام گرفته بودم و وقتی به شهر رفتی، ما به دلیل زیان در کشاورزی نتوانستیم آن بدهی را پرداخت کنیم.

من به تو مراجعه کردم اما تو در کار خودت استرس داشتی و نمی خواستم تو را با این مشکل نگران کنم. بنابراین مجبور شدم خانه‌مان را بفروشم تا آن وام را بپردازم.»

 

پسر آرام گفت: “اما شما می توانستید به من بگویید… من پسرتان هستم.”

 

جیمز پاسخ داد: “پسرم… نمی خواستم برایت دردسر ایجاد کنم… پس سکوت کردم… تنها چیزی که می خواهم خوشبختی توست.”

 

پسر پدرش را محکم در آغوش گرفت و عذرخواهی کرد که نتوانست به او کمک کند و او را در آن روز رها کرد. پسر از پدرش طلب بخشش کرد.

 

جیمز پاسخ داد: «پسرم من از دیدنت خوشحالم و تنها چیزی که می خواهم این است که مدتی را با ما بگذرانی. من و مادرت خیلی تو را دوست داریم و در این دوران پیری سفر به شهر برای دیدن تو سخت است.

 

فقط هر وقت فرصت داشتی به دیدار ما بیا. من و مادرت میخواهیم بیشتر تو را ببینیم، حتی اگر برای مدت کوتاهی باشد.»

پسر پذیرفت و سپس به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت.

 

نتیجه اخلاقی:

والدین همیشه تلاش می کنند تا بهترین امکانات را برای فرزندان خود فراهم کنند. والدین هرگز اجازه نمی دهند فرزندشان از سختی ها و مشکلاتی که با آنها روبه رو هستند، بدانند.

 

زمانی که والدین در دوران پیری به شما نیاز دارند، برای آنها وقت بگذارید. آنها را نادیده نگیرید زیرا آنها دلیل اصلی موفقیت شما هستند.

منبع: تالیف دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا