داستان پسر خردمند
روزی پادشاه دانایی زندگی میکرد. او دو پسر داشت. پادشاه دانشمندان برجسته ای را گماشت تا همه هنرها را به آنها بیاموزند. پس از چند سال، پادشاه به شدت بیمار شد. بنابراین او می خواست پادشاه بعدی را برای سرزمین خود انتخاب کند. او می خواست توانایی های پسرانش را آزمایش کند.
هر دو را صدا زد و به هر کدام یک اتاق داد. او گفت: «باید اتاقتان را با هر چیزی که میخواهید کاملاً پر کنید. این می تواند هر چیزی باشد! اما جای خالی باقی نماند و از دیگران راهنمایی نگیرید!»
روز بعد، پادشاه از اتاق پسر بزرگتر دیدن کرد. اتاق کاملا پر از یونجه بود. پادشاه از حماقت پسر بزرگ آهی کشید.
او به اتاقی که به پسر کوچکتر داده شده بود رفت. اما در بسته بود. شاه در زد. پسر کوچکتر از پدرش خواست که داخل شود و دوباره در را بست. همه جا تاریک بود و پادشاه با عصبانیت بر سر پسرش فریاد زد.
اما پسر کوچکتر شمعی روشن کرد و گفت: «این اتاق را پر از نور کردم!» حالا پادشاه احساس خوشحالی کرد و پسرش را با افتخار در آغوش گرفت و فهمید که پسر کوچکتر فرد مناسبی برای حکومت پادشاهی خواهد بود.
منبع: تالیف و تدوین دلیها