داستان دو شاهزاده خانم

داستان دو شاهزاده خانم

داستان دو شاهزاده خانم

داستان دو شاهزاده خانم

روزی روزگاری پادشاهی زندگی می کرد. وقتی همسرش درگذشت، پادشاه با دو دختر کوچک باقی ماند. او پس از فوت همسر اولش دوباره ازدواج کرد. همسر دوم او فرزندان ناتنی خود را تحقیر می کرد و اغلب به آنها ستم می کرد.

 

 

پادشاه هرگز به خود زحمت نداد که از آنها مراقبت کند و در عوض اجازه داد همسرش هر طور که می خواهد با آنها رفتار کند. دخترهای بیچاره واقعاً از این کار ناراحت بودند.

 

 

یکی از آنها یک روز به دیگری گفت: “بیا بیش از این معطل نکنیم، بیا به داخل جنگل برویم، زیرا اینجا برای کسی مهم نیست که ما برویم یا بمانیم.”

 

 

در نتیجه هر دو وارد جنگل شدند. آنها سرانجام پس از یک سفر طولانی به یک قصر باشکوه رسیدند.

 

 

یکی از شاهزاده خانم ها به دیگری گفت: “این قصر باشکوه در میان جنگل فقط می تواند متعلق به غول مخوفی باشد که برای مدت طولانی به مردم ما آسیب رسانده است. با این حال ، در حال حاضر هیچ کس در خانه نیست. بیا برویم داخل و ببینیم چه چیزی برای خوردن پیدا می کنیم!”

 

 

در نتیجه، آنها وارد خانه غول شدند و کمی برنج پیدا کردند. وقتی غول و همسرش به خانه برگشتند، دو خواهر هنوز شامشان را تمام نکرده بودند. آن دو آنقدر ترسیده بودند که به سقف تخت پناه بردند. یکی از شاهزاده خانمها حیاط ساختمان را می دید، در حالی که دیگری می‌توانست حومه شهر را ببیند.

 

 

از طرف دیگر، غول و همسرش اغلب از پشت بام دیدن می کردند. دو شاهزاده خانم چاره ای جز فرار نداشتند! آنها پشت تعدادی ساقه ذرت پنهان شدند، اما این کافی نبود که آنها را برای مدت طولانی ایمن نگه دارد.

 

 

وقتی غول مرد وارد خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت و به همسرش گفت: “یکی اثاثیه خانه را مرتب کرده است، و اکنون به نظر می رسد همه چیز در جای دیگری است. آیا تو این کار را انجام دادی؟”

 

 

او گفت: “من نمی دانم چه کسی این کارها را انجام داده است.”

 

 

غول مرد افزود: “کسی نیز در حال تهیه برنج بوده است. خانم تو برنج را درست کردی ؟

 

 

او پاسخ داد: “نه. من چنین کاری نکردم. نمی انم چه کسی این کار را انجام داده است.”

 

 

 غول مرد گفت: “یکی به اینجا آمده! من بویی از گوشت و خون انسان را احساس میکنم.

 

 

همسرش گفت: “تو خیالاتی شدی “.

 

 

به همین ترتیب به بحث ادامه دادند تا اینکه غول مرد گفت: “بیا بیرون برویم و کمی آب بنوشیم.”

 

 

در نتیجه، غول و همسرش به نزدیک چاهی رفتند. شاهزاده خانم ها که در پشت بام عمارت بودند متوجه آنها شدند. شاهزاده خانم کوچک جوانی باهوش بود. او به خواهرش گفت: “الان کاری انجام خواهم داد که برای ما و همه عالی باشد.”

 

 

دختر با یک فشار قوی غول و همسرش را به داخل چاه هل داد. بدین ترتیب همه از دست آن غولها خلاص شدند.

 

 

برای مدت طولانی، دو شاهزاده خانم با آرامش در خانه غولها زندگی می کردند.

 

 

شاهزاده خانم کوچکتر که عاقل تر بود، اغلب صبح ها به خواهرش می گفت: “مراقب باش اگر غریبه ای را دیدی که به خانه می آید، پنهان شو تا کسی نفهمد ما اینجا زندگی می کنیم.”

اما زمان زیادی گذشت تا کسی به آن سمت بیاید. سرانجام روزی ملکه ای مسن برای دیدن قصر باشکوه آمد. متعاقباً به ملکه اطلاع داده شد که این خانه غولها است. ملکه با وجود هشدار همچنان وارد شد.

 

 

هنگامی که ملکه به خانه رفت و با شاهزاده خانم ملاقات کرد، از ادب و رفتار خوب دختر جوان شگفت زده شد.

 

 

او گفت: “تو دختر خیلی خوبی هستی، می توانی همراه ما بیایی با ما زندگی کنی.” ملکه همچنین گفت که خوشحال خواهد شد که پسرش با دختر جوان ازدواج کند.

 

 

شاهزاده خانم نپذیرفت، او گفت: “باید منتظر خواهرم باشم.” ملکه معضل او را درک کرد و با این قول رفت که اغلب به دیدار او خواهد رفت و وقتی خواهرش برگشت، می توانند با هم در قصر او زندگی کنند.

 

 

شاهزاده خانم مدت زیادی منتظر ماند اما خواهرش چون راه خود را در جنگل گم کرده بود هرگز برنگشت. و بالاخره یک روز پیشنهاد شاهزاده و ملکه را پذیرفت.

 

 

او با پسر بزرگ ملکه ازدواج کرد و با خوشبختی زندگی کردند اما دلش برای خواهرش تنگ می شد.

 

 

یک روز شاهزاده بزرگ و برادر کوچکترش برای شکار به همان جنگل رفتند.

داستان دو شاهزاده خانم

هنگامی که آنها مشغول شکار بودند، برادر کوچکتر با زنی شجاع و زیبا روبرو شد که تنها در میان جنگل زندگی می کرد.

 

او از خانم پرسید: “چرا در این جنگل عمیق تنها هستید؟”

 

 

بانو کسی نبود جز خواهر گمشده شاهزاده خانم، او تمام داستان خود را توضیح داد که چگونه از دست نامادری شرور خود فرار کردند و چگونه در خانه غولها زندگی می کردند. او سپس توضیح داد که خواهرش را از دست داده است.

 

 

شاهزاده جوان با خانم همدردی کرد و او را به محل رساند.

 

 

شاهزاده خانم گمشده وقتی وارد قصر شد، خواهر گمشده اش را دید. او از ملاقات با خواهرش خوشحال شد.

 

 

خواهر گمشده سپس با شاهزاده جوان ازدواج کرد و خواهران و شاهزاده ها همه با خوبی و خوشی زندگی کردند.

 

 

نتیجه اخلاقی داستان:

داستان دو شاهزاده خانم درس مهم شجاع بودن در مواجهه با سختی ها را به ما می آموزد.

منبع: تالیف و تدوین دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا