داستان دو کبوتر
روزی روزگاری دو کبوتر به نام های مسافر و دانا زندگی می کردند. آنها لانه خود را در امن ترین و زیباترین مکان کشور ساختند. با این حال، یک روز، مسافر می خواست از لانه برود. او به تمایل خود به ترک دانا گفت:
“ما مدت زیادی است که در این کشور زندگی می کنیم. تا کی قرار است اینجا زندگی کنیم؟ هر روز از دیدن مکان های مشابه خسته می شوم. می خواهم سفری بر روی دریاها و کشورهای دور داشته باشم. من می خواهم تجربیات جدیدی داشته باشم. من دوست دارم چیز جدیدی در زندگی خود ببینم.”
دانا با دقت به سخنان مسافر گوش داد و گفت:
“تو ایده های بسیار خوبی داری. من همچنین دوست دارم بر فراز دریاها پرواز کنم و در باغ هایی با گل های رنگارنگ قدم بزنم. اما می دانی، اولویت ما امنیت است. یک باد قدرتمند، یک شکارچی بی رحم، یا شاید خطرات دیگر، همه اینها تهدیدی برای ما هستند.”
مسافر پاسخ داد: “کاملاً حق با توست، من نیز مانند تو تردید دارم. اما می دانی، برای زندگی در آرامش باید با مشکلات روبرو شوی. من به اندازه کافی بزرگ هستم و تا به حال تجربیات زیادی داشتم. من می توانم در طول سفر با کمک این تجربیات زنده بمانم.
دانا به عزم جدی مسافر پی برد. او گفت:
“بیا کمی بعد در مورد این موضوع صحبت کنیم. در این مدت فرصت خواهی داشت تا در مورد این موضوع بیشتر فکر کنی. سفر به کشورهای دیگر به تنهایی خطرناک است. اگر دوستان دیگر ما همراه ما بودند، می توانستیم سفر امن تری داشته باشیم. “
با وجود این سخنان دانا، مسافر نظرش را تغییر نداد. او مصمم بود به دوردست ها سفر کند. برای سفر آماده شد و با دوستش دانا خداحافظی کرد. او بر فراز کوه های بلند پرواز کرد و ناپدید شد. او روزها بر فراز دریاها، کوه ها و رودخانه ها پرواز کرد. آنقدر لذت می برد که هیچ وقت خسته نمی شد.
یک روز به دره ای رسید. این دره واقعا زیبا بود. دره پر از درختان سبز، گل های رنگارنگ و رودخانه بود. هوا آنقدر تازه بود که می خواست در این دره استراحت کند. سرانجام مسافر بر روی درختی فرود آمد تا استراحت کند و منظره خارق العاده را تماشا کند. ناگهان از صدای رعد شوکه شد. اولین بار بود که چنین رعد و برق وحشتناکی را می دید. سپس باد شدید همراه با باران شدید آمد. رعد و برق ادامه داشت و باد می وزید. خوشبختانه درخت به اندازه کافی بزرگ بود، مسافر سوراخی پیدا کرد و داخل آن رفت. سپس به یاد لانه و دانا افتاد.
با خودش گفت:
“هیچ جایی مثل خانه خود آدم نمی شود. کاش توی لانه خودم بودم حداقل در امان بودم.”
سرانجام شب به پایان رسید و خورشید طلوع کرد. پرندگان از لانه بیرون آمدند و شروع به آواز خواندن کردند. گلها شکوفا شدند. مسافر خسته از سوراخ بیرون آمد. از صدای رعد و برق تمام شب نتوانسته بود بخوابد. او خیلی خسته شده بود.
بال های خسته اش را تکان داد و شروع به پرواز کرد. ظهر بود و متوجه خطری شد. آن خطر یک شاهین بزرگ بود. آنقدر ترسیده بود که می لرزید. او به خانواده اش، لانه اش، دوستش دانا و … فکر کرد. از کاری که کرد پشیمان شد. مسافر بالاخره توانست فرار کند.
او جای امنی پیدا کرد و تا صبح در آنجا پنهان شد، اما گرسنه و تشنه بود. بالاخره صبح شد. طبیعت دوباره مثل همیشه زیبایی خود را به نمایش گذاشت.
مسافر با خودش گفت: “چه خوب است که زنده باشی و این زیبایی را ببینی!”
او به سرعت همه چیز را فراموش کرد و شروع به پرواز بر روی ابرها کرد. با این حال او خسته بود و در عین حال گرسنه بود. صدایی شنید. صدای یک کبوتر بود. کبوتر داشت آواز می خواند و غذا می خورد. مسافر بلافاصله نزدیک کبوتر فرود آمد و همراه او شروع به خوردن کرد. او آنقدر گرسنه بود که متوجه تله ای که در علف ها پنهان شده بود نبود و پا روی آن گذاشت.
مسافر جیغ زد: “اوه، پای من!” او سعی کرد فرار کند اما نتوانست. اکنون فهمید که چه اتفاقی افتاده است. آن کبوتر، یک کبوتر طعمه بود که او را به دام فراخواند. مسافر به کبوتر طعمه نزدیک شد و گفت:
“بدترین آسیب، آسیبی است که از همنوع خودت بخوری. تو به جای اخطار مرا به دام کشاندی!”
کبوتر طعمه خندید و جواب داد:
“طمع بدترین چیز در زندگی است. نه تنها پرندگان ضعیفی مانند ما، بلکه انسان های قدرتمند را نیز به دام می کشاند.”
مسافر با کبوتر موافق بود، اما دیگر دیر شده بود. فقط کبوتر طعمه می توانست به او کمک کند.
کبوتر مسافر گفت: “حق با توست، اما من باید از این تله فرار کنم. می شود به من کمک کنی؟ اگر به من کمک کنی، تا آخر عمر ازت سپاسگزار خواهم بود.”
کبوتر طعمه غمگین و درمانده بود. او گفت:
“دوست دارم به تو کمک کنم، اما به پای من نگاه کن. پای او نیز با طناب بسته شده بود. کبوتر طعمه گفت: “دیدی؟ من هم به دام افتاده ام. من با اراده خودم اینجا نیستم. اگر قدرت نجات کسی را داشتم، خود را نجات میدادم.”
منبع: تالیف و تدوین دلیها