داستان روباه و فیل
فیل بزرگی در جنگلی انبوه زندگی می کرد. او ذاتاً ظالم و متکبر بود. فیل آزادانه در جنگل پرسه می زد و درختان و شاخه های کوچک را می شکست. حیواناتی که در درختان زندگی می کردند از این فیل بسیار می ترسیدند. هنگامی که درختان را پایین می آورد و شاخه های آنها را می شکست، بسیاری از لانه ها و تخم های داخل لانه بر زمین می افتاد و میشکست. حرکت او در جنگل یک ویرانی همه جانبه ایجاد میکرد. حتی ببرها و شیرها خود را در فاصله ای امن از این حیوان سرکش نگه می داشتند. یک روز وقتیکه او در جنگل قدم میزد، بسیاری از لانه ها و سوراخهای روباهها را زیر پا له کرد. این امر باعث نارضایتی روباه ها و سایر حیوانات شد. بسیاری از آنها می خواستند فیل را از بین ببرند. اما این کار به دلیل جثه بزرگ او بسیار دشوار بود.
روباه ها در میان خود گفتند: “او بسیار بزرگ است. کشتن او تقریبا غیرممکن است.”
سپس همه روباه ها بین خود جلسه تشکیل دادند. در این جلسه ماموریت نسبتاً غیرممکن به یک روباه بسیار حیله گر محول شد تا انجامش دهد. روباه، قبل از اجرای نقشه خود، رفتار فیل را برای چندین روز بررسی کرد.
تا که یک روز روباه به ملاقات فیل رفت و به او گفت: “سرورم، صحبت بسیار واجبی با شما دارم، برای ما مسئله مرگ و زندگی است.”
فیل با تکبر وغرور پرسید: “تو کیستی و چرا میخواهی مرا ببینی؟”
روباه گفت: “سرورم. من نماینده کل حیوانات هستم. ما می خواهیم شما را پادشاه خود کنیم. لطفاً پیشنهاد ما را بپذیرید.”
فیل خرطوم خود را با غرور زیاد بلند کرد و جزئیات را جویا شد.
روباه در ادامه توضیح داد: “من آمده ام تا شما را با خود ببرم. مراسم تاج گذاری در وسط جنگل برگزار می شود، جایی که هزاران حیوان از قبل جمع شده اند و در حال سرود خواندن هستند.”
فیل از شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد. او همیشه آرزوی پادشاه شدن را داشت. او فکر می کرد که مراسم تاج گذاری برای او مایه سرافرازی خواهد بود. او با عجله خود را آماده کرد تا روباه را تا جنگل عمیق همراهی کند.
روباه گفت: “بیا سرورم. بیا دنبالم.”
روباه فیل را به نقطه خیالی مراسم هدایت کرد. در راه، آنها باید از میان یک منطقه باتلاقی در کنار یک برکه عبور می کردند. روباه که جثه سبکی داشت، بدون هیچ مشکلی از لکه کوچک باتلاقی عبور کرد. فیل هم روی آن راه میرفت، اما چون بدنش سنگین بود، در باتلاق گیر کرد. هر چه بیشتر سعی می کرد از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر به عمق آن فرو می رفت. او ترسید و روباه را صدا زد: “دوست عزیز. لطفا کمکم کن. من دارم در گل فرو می روم. حالا تاجگذاری من چه می شود؟ دوستان دیگر خود را هم صدا کن تا به من کمک کنند.”
روباه گفت: “من تو را نجات نمی دهم. تو مستحق این رفتار بودی. میدانی چقدر با حیوانات دیگر بیرحمانه رفتار کردهای؟ بیرحمانه شاخههای درختان را شکستی، بیآنکه به تخمها و جان بچههای داخل لانه اهمیتی بدهی! همه چیز را میدانستی، اما بیتفاوت ماندی. لانه های روباه ها را زیر پا گذاشتی. دیدی که خواهر و برادرهایمان زیر پاهای سنگینت له می شوند. ما را دیدی که گریه می کنیم و التماس می کنیم؛ اما هیچ چیز تو را آزار نمی داد و اکنون برای جان خود التماس می کنی؟ تاج گذاری تو انجام نمی شود، اما مجازات تو قطعاً انجام خواهد شد.” و روباه رفت.
فیل نتوانست از باتلاق بیرون بیاید و در آنجا مرد.
منبع: تالیف و تدوین دلیها