داستان رویای دمی | قصه کودکانه

داستان رویای دمی

داستان رویای دمی | قصه کودکانه

شب بود. خورشید پشت کوه ها پنهان شده بود و دمی باید به رختخواب می رفت! اما او دوست داشت تا دیروقت بیدار بماند و کنار پدر و مادرش بنشیند تا زمانی که آنها به رختخواب بروند، با آنها صحبت کند و با آنها تلویزیون تماشا کند. اما هر وقت دمی از مادرش می خواست که تا دیروقت بیدار بماند، مادرش اخم می کرد و می گفت:

نه! بچه ها باید شب ها زود بخوابند و صبح زود بیدار شوند. آنها نمی توانند مانند بزرگسالان تا دیروقت بیدار بمانند.

 

دمی از شنیدن این کلمات ناراحت شد. متوجه نشد که چرا مادرش نمی گذارد او دیر بخوابد. آن شب، دمی غمگین به رختخواب رفت، اما وقتی صبح زود چشمانش را باز کرد و به آشپزخانه رفت، با تعجب دید که مادربزرگ و پدربزرگش به خانه آنها آمده اند!

 

دمی خیلی خوشحال شد و مادربزرگش را محکم بغل کرد! کنار پدربزرگ و مادربزرگش نشست و تا شب با آنها بازی کرد.

 

دمی با خودش فکر کرد:

حتما امشب چون مادربزرگ و پدربزرگ مهمان ما هستند، مامان و بابا اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بمانم!

 

اما مادرش بعد از خوردن شام به دمی گفت:

عزیزم! لطفا مسواک بزن و به رختخواب برو!

 

دمی که بعد از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود شروع به گریه کرد. روی بغل مادربزرگ نشست و گفت:

من دوست ندارم به اتاقم بروم! من می خواهم اینجا با شما بمانم!

 

مادربزرگ به دمی گفت:

چطور است که من به اتاق شما بیایم و برای شما داستانی تعریف کنم؟

 

دمی و مادربزرگ با هم به اتاق دمی رفتند و دمی روی تخت دراز کشید. مادربزرگ داستان کودکی خود را به دمی گفت:

وقتی هم سن تو بودم، می خواستم مثل بزرگسالان باشم. دوست داشتم مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم و هر کاری که می کنند انجام دهم. به همین دلیل وقتی با من مخالفت می کردند، ناراحت می شدم و گریه می کردم.

تا اینکه یک شب مادرم اجازه داد تا دیر وقت بیدار بمانم. خیلی خوشحال بودم و فکر می کردم خیلی خوش بگذره. فکر می کردم که بزرگ شدم و می توانم مانند بزرگسالان باشم.

شب ها مثل مامان و بابا تلویزیون نگاه می کردم و با آنها شام می خوردم. با اینکه خیلی خوابم می آمد میخواستم بیدار بمانم! دیر وقت بود و وقتی به رختخواب رفتم خیلی خسته بودم. صبح که چشم باز کردم فهمیدم چقدر دیر شده!

پدرم سر کار رفته بود و مادرم در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بود. صبحانه را خیلی دیر خوردم! برای همین موقع ناهار اشتها نداشتم. می خواستم دوباره بخوابم. برای همین شروع کردم به غر زدن.

شب که بابام اومد خونه، حتی اشتهای شام خوردن هم نداشتم! تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا والدین به بچه هاشون میگن زود شام بخورن و زود بخوابن! زیرا اگر بچه ها دیر بخوابند، نمی توانند صبح زود بیدار شوند. و اگر چند روز این کار را انجام دهند مریض می شوند.

از آن روز به بعد، زود به رختخواب می رفتم. مادرم کنارم می نشست و برایم قصه می گفت. داستان های بسیار زیبایی که من در تمام شب خوابشان را می دیدم.

 

دمی پس از شنیدن داستان کودکی مادربزرگش تصمیم گرفت شب زود به رختخواب برود. چون اگر دیر میخوابید، صبح غرغر می کرد و هیچکس از بچه بدخلق خوشش نمیاد!

 

مادر دمی که متوجه تصمیم او شده بود، هر شب کنارش می‌نشست و داستان‌های زیبایی برای او تعریف می‌کرد. داستان هایی که دمی کوچولو تا صبح خوابشان را می دید!

منبع: ترجمه و بازنویسی دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top