داستان سکه برای یک نیازمند
روزی روزگاری حکیمی زندگی میکرد که از جایی به جای دیگر کوچ میکرد. یک بار از خیابانی می گذشت. در راهش یک سکه در کنار جاده پیدا کرد.
حکیم آن را برداشت و نگه داشت. مرد حکیم زندگی ساده ای داشت و هیچ استفاده ای از آن سکه نمیکرد، بنابراین به فکر افتاد که آن را به کسی که نیازمند است بدهد.
او تمام روز را در آن حوالی پرسه زد، اما حتی یک نفر را پیدا نکرد که ناراضی باشد یا به پول نیاز داشته باشد. شب به استراحتگاهی رسید و شب را در آنجا سپری کرد.
صبح روز بعد او از خواب بیدار شد و مشغول انجام کارهای روزانه اش بود. پادشاه آن سرزمین که از آنجا می گذشت او را دید و به سربازانش دستور داد در آنجا توقف کنند.
پادشاه نزد حکیم رفت و گفت: “من برای پیروزی بر سرزمین دیگری به جنگ می روم تا قلمرو پادشاهی ام گسترش یابد. لطفاً به من ملحق شو.”
حکیم سکه ای را که در دست داشت بیرون آورد و به پادشاه داد.
پادشاه از این عمل حکیم تعجب کرد و از او پرسید: “چرا این سکه را به من دادی؟ معنی این کار چیست؟”
حکیم لبخندی زد و پاسخ داد: “ای پادشاه بزرگ..!! دیروز صبح وقتی در پایتخت قدم می زدم این سکه را کنار جاده پیدا کردم. آن را برداشتم و تصمیم گرفتم آن را به یکی از نیازمندان بدهم. تمام روز قدم زدم و با مردم در شهر ملاقات کردم. با هر کسی که ارتباط برقرار کردم، متوجه شدم که آنها با خوشحالی زندگی می کنند و به نظر می رسید از هر آنچه که دارند راضی هستند و به همین دلیل من هنوز این سکه را دارم.
امروز پادشاه این سرزمین را دیدم که به خاطر میل به بدست آوردن بیشتر و ناراضی نبودن به آنچه از قبل دارد، به جنگ می رود، بنابراین احساس کردم کسی که بیش از همه به این سکه نیاز دارد، شما هستید، خود شما پادشاه این سرزمین… به همین دلیل آن را به شما دادم.»
پادشاه به اشتباه خود پی برد. او از حکیم برای درس ارزشمند زندگی تشکر کرد و تصمیم گرفت که وارد جنگ نشود.
نتیجه اخلاقی:
همه ما آرزو داریم بیشتر داشته باشیم و به همین دلیل شانس لذت بردن از آنچه قبلاً داریم را از دست می دهیم. برای اینکه زندگی شاد و سالمی داشته باشیم، باید یاد بگیریم که با داشته هایمان خوشحال باشیم.
منبع: ترجمه و بازنویسی دلیها