داستان شاهزاده و دختر صادق

داستان شاهزاده و دختر صادق

داستان شاهزاده و دختر صادق

خیلی وقت پیش شاهزاده جوانی بود که خیلی دوست داشت همسری پیدا کند. شاهزاده می خواست همسرش زیبا باشد، اما بیشتر از آن، دلش می خواست با دختری صادق ازدواج کند که بتواند به او اعتماد کند.

 

یک روز شاهزاده تصمیم گرفت که چنین همسری پیدا کند. او گفت: “مسابقه ای برگزار می کنم و همه دختران روستا می توانند در آن شرکت کنند.”

 

بنابراین دختران روستا جمع شدند تا سخنان شاهزاده را بشنوند. همه آنها بسیار زیبا بودند و مشتاق ازدواج با شاهزاده خوش تیپ بودند.

 

شاهزاده گفت: “من می دانم چگونه تصمیم بگیرم که کدام یک از شما همسر من شوید.” من به هر یک از شما یک دانه گل می دهم و کسی که بزرگترین و زیباترین گل را برویاند عروس من خواهد شد.

 

هر یک از دختران دانه ای برداشتند و قول دادند که ماه بعد برای شرکت در جشنواره برگردند. این جشنواره جشن بزرگی بود و تمام روستا در آن شرکت می کردند تا ببینند چه کسی عروس شاهزاده می شود.

 

روزها به سرعت می گذشت و روز جشنواره خیلی زود فرا رسید.

 

هر یک از دختران به نوبت آمدند، هر کدام آنها گل خود را در یک گلدان سفالی کوچک قرار داده بودند، هر گل زیباتر و دلپذیرتر از گل قبلی بود.

 

اما یک دختر خجالتی و ساکت از روستا، با تنها یک گلدان گِل از راه رسید. وسط این گلدان یک دانه بود اما گل نداشت.

 

دخترانی که گلهای زیبا داشتند به او گفتند: “تو که نمی توانی دانه برویانی چرا به اینجا آمدی؟”

 

روستاییان او را مسخره می‌کردند و به او می‌خندیدند که نتوانسته بود یک گل ساده بکارد، در حالی که دختران دیگر آنقدر خوب کار کرده بودند که گلهایشان زیبا و بزرگ بود.

 

ناگهان اهالی روستا ساکت شدند. شاهزاده آمده بود و زمان انتخاب همسرش فرا رسیده بود. شاهزاده همه گلها را بررسی کرد و به زیبایی آنها اشاره کرد. هر دختر مطمئن بود که خودش به عنوان عروس شاهزاده انتخاب خواهد شد.

 

اما شاهزاده در مقابل دختری که چیزی جز یک گلدان گِل نداشت ایستاد و به او گفت: ” تو باید عروس من شوی.”

 

روستاییان بسیار تعجب کردند، اما شاهزاده با آنها صحبت کرد و گفت: “من این دختر را انتخاب می کنم زیرا هیچ یک از دانه هایی که به شما دادم بارور نبود. من آنها را جوشانده بودم و به همین دلیل نمی توانستند به گل تبدیل شوند. این دختران باید دانه دیگری را جایگزین دانه من کرده باشند تا بتوانند این گلها را بکارند و مرا فریب دهند، اما این دختر صادق است و من او را بعنوان همسرم انتخاب می کنم.

 

همان روز شاهزاده و دختر جوان با هم ازدواج کردند و تمام روستا ازدواج شاهزاده و عروس صادقش را تا صبح جشن گرفتند.

منبع: ترجمه و بازنویسی دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا