داستان کفشدوزک زرد
روزی روزگاری مدت ها پیش، یک کفشدوزک کوچک با مادر و پدرش در جنگلی زیبا روی درختی بلند زندگی می کرد. اسم این کفشدوزک کوچولو لارا بود و همه مردم جنگل او را خیلی دوست داشتند. اما بچه ها! کفشدوزک داستان ما با بقیه کفشدوزک های دنیا تفاوت زیادی داشت! میدونی چه فرقی داشت؟
بال های لارا به جای قرمز، زرد بود! همه مردم لارا را می شناختند! خب معلومه چرا! چون فقط یک کفشدوزک با بالهای زرد در تمام دنیا وجود داشت!
لارا هر روز صبح از خواب بیدار می شد، کوله پشتی اش را برمیداشت، با مادر و پدرش خداحافظی می کرد و به مدرسه می رفت. در راه، او همیشه با مردم جنگل ملاقات می کرد! او به جناب ملخ سلام میکرد و به خانم پشه سلام میکرد! گاهی اوقات با یک پروانه زیبا پرواز می کرد!
همه از دیدن کفشدوزک زرد هیجان زده و خوشحال میشدند! حتی آقای ملخ که همیشه اخم می کرد و هیچ چیز نمی توانست او را خوشحال کند.
لارا در مدرسه خیلی به او خوش می گذشت! با بقیه کفشدوزک های کوچولو بازی می کرد و جوک می گفت و می خندید! مدرسه آنها روی گنده ترین درخت جنگل قرار داشت. همه معلمها و سایر دانش آموزها لارا را دوست داشتند، زیرا او مهربان بود و بال های زیبایی داشت.
اما بعد از مدتی لارا شروع به ناراحتی کرد! از خودش می پرسید:
چرا من با کفشدوزک های دیگر فرق دارم؟ چرا بال های آنها قرمز و بال من زرد است؟ چرا من مثل بچه های دیگر نیستم؟
لارا هر روز غمگین بود! دوست نداشت با بقیه فرق داشته باشد! می خواست بال هایش مثل بقیه کفشدوزک ها قرمز باشد. یک روز که لارا خیلی ناراحت بود، با گریه از مدرسه به خانه آمد و به مادرش گفت:
مامان! کاش بالهایم مثل بقیه قرمز بود! کاش بال هایم زرد نمی شد! و بعد خیلی گریه کرد!
مادر لارا که ناراحت بود به او گفت:
دختر زیبا من! تو بسیار زیبا هستی! همه حیوانات جنگل تو را بسیار دوست دارند! چون تو مهربان و بامزه هستی!
لارا در حالی که گریه می کرد گفت:
اما من دوست دارم مثل بقیه باشم!
ناگهان فکری به ذهن مادر لارا رسید! او به فروشگاه جنگل رفت و یک سطل رنگ قرمز از آقای لاک پشت پیر خرید. سپس به خانه برگشت و بال های زرد لارا را با قلم مو قرمز رنگ کرد! لارا از خوشحالی بالا و پایین می پرید و گفت:
هورا! هورا! من بالاخره مثل بقیه کفشدوزک ها شدم! هورا!
لارا تمام شب را جلوی آینه شادی کرد و بال های قرمزش را جشن گرفت! وقتی هوا روشن شد، لارا خیلی هیجان زده بود! چون قرار بود با بال های جدیدش به مدرسه برود. سریع کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد! نزد آقای ملخ رفت و گفت:
سلام آقای ملخ! ببین من شدم مثل بقیه کفشدوزک ها!
ملخ گفت:
شما کی هستید؟ من اصلا شما را نمی شناسم!
و بعد پرواز کرد و رفت! لارا خیلی ناراحت شد! اما راهش را تا مدرسه ادامه داد!
کمی بعد لارا یک پروانه زیبا دید! اما پروانه اصلا لارا را نشناخت و بدون سلام کردن پرواز کرد! آن روز نه پشه و نه آقای عنکبوت و نه هیچ حیوان دیگری در جنگل لارا را نشناختند!
لارا احساس تنهایی می کرد! وقتی رسید با صدای بلند سلام کرد! بقیه کفشدوزک ها بی سر و صدا جوابش را دادند و بعد شروع کردند به بازی خودشان! هیچکدام لارا را نمی شناختند! بعد از مدتی معلم وارد کلاس شد! معلم شروع به خواندن نام دانش آموزان کرد! وقتی نام لارا را صدا زد، لارا ایستاد و گفت:
حاضر!
معلم و بچه ها با تعجب به او نگاه کردند! معلم گفت:
لارا؟! بالهای زرد زیبایت را رنگ کردی؟
لارا خیلی خجالت کشید! معلم ادامه داد:
ولی بال های زردت خیلی قشنگ بود! مثل خال های بزرگ سوفی یا پاهای بلند جیمز! اینجوری دیگه لارا نیستی! هیچ کس تو را نمی شناسد!
دوستان لارا هم گفتند:
امروز تو را نشناختیم!
لارا خیلی متاسف بود که بال هایش را رنگ کرده زیرا دوست نداشت تنها باشد! حالا فهمید که بال های زردش خیلی زیباست! او به خال های بزرگ سوفی و پاهای بلند جیمز نگاه کرد و متوجه شد که همه سوسک ها یک تفاوت با بقیه دارند!
آن روز بعد از مدرسه، لارا با عجله به خانه رفت، یک دوش طولانی گرفت و بال هایش را شست! بالهایش را آنقدر شست که رنگ قرمز از بین رفت و بالها دوباره زرد شدند!
روز بعد مگس ها، پشه ها، ملخ ها، عنکبوت ها، دوستانش و معلمش از دیدن لارا خوشحال شدند!
منبع: ترجمه و بازنویسی دلیها