داستان گربه زنگوله نواز

داستان گربه زنگوله نواز

داستان گربه زنگوله نواز

روزی روزگاری در شهر کوچکی یک خواربار فروشی بزرگ وجود داشت. تنها مشکلی که مغازه دار با آن مواجه بود این بود که تعداد زیادی موش اجناس مغازه را گاز می زدند و موجودی کیسه ها در آنجا خراب می شد. آنها همچنین نان، بیسکویت و میوه های نگهداری شده در مغازه را از بین میبردند. مغازه دار که نگران ضررهای هنگفت موش ها بود، تصمیم گرفت گربه ای بیاورد و در مغازه بگذارد تا موش های مزاحم را پیدا کند.

 

روز بعد مغازه دار یک گربه چاق بزرگ را به مغازه خود آورد و به او اجازه داد تا آنجا بماند تا موش ها را فراری دهد. گربه در شکار موش ها اوقات خوشی را سپری می کرد و مرتباً از خودش پذیرایی میکرد. مغازه دار متوجه شد که آوردن گربه او را از تمام آسیب های موش نجات داده و از تصمیمش خوشحال بود.

 

با مشاهده کاهش سریع جمعیت موشها، آنها خواستار یک جلسه فوری شدند. همه موش‌ها نگران بودند که تعدادشان کم میشود و هر روز گربه موش‌ها را شکار می‌کند. آنها به رئیس موشها شکایت کردند که گربه مخفیانه به آنها حمله می کند و فهمیدن این موضوع برای آنها دشوار است.

 

در حالی که موش ها در حال توصیف مشکلات خود بودند، رئیس موش ها توصیه کرد که باید به گردن گربه زنگوله بیاندازند. با این کار، هر وقت گربه در اطراف حرکت ‌کند، زنگوله ایجاد صدا می‌کند. همه این ایده را دوست داشتند اما سوال مهم این بود که چه کسی به گردن گربه زنگوله را خواهد انداخت.

 

سکوت برقرار بود و موش‌ها فکر می‌کردند چه کسی جانش را برای اجرای این نقشه به خطر می‌اندازد. کسی صحبت نکرد ناگهان یک موش کوچک جلو آمد و گفت که او این کار را انجام می دهد و یک گردنبند از سه زنگوله که در یک روبان صورتی بسته شده بود خواست.

 

آن روز بعد از ظهر، موش کوچولو با گردنبند نزد گربه رفت. با دیدن موش کوچک، گربه قصد داشت به او حمله کند که موش از او خواست قبل از کشتنش به حرفهایش گوش دهد.

موش شروع به قدردانی از گربه بخاطرزیبایی اش کرد. او سریع گردنبند زنگوله ها را بیرون آورد و به گربه هدیه داد. موش به تعریف ادامه داد و گفت که با انداختن این گردنبند زیباترین گربه جهان به نظر می رسد و صاحبش نیز بیشتر دوستش خواهد داشت. موش گردنبند زنگوله را دور گردن گربه بست.

 

گربه روی یک چهارپایه که جلوی آینه بود پرید تا ببیند چگونه به نظر می رسد. موش باز به تعریف از زیبایی گربه ادامه داد و ظاهر او را تحسین کرد. گربه که واقعاً تحت تأثیر سخنان موش قرار گرفته بود، این بار جان موش کوچک را به او بخشید.

 

کمی نگذشت که، شکم گربه از گرسنگی سروصدا کرد و او شروع به تعقیب موشها در هر گوشه مغازه کرد. به نظر می رسید همه موش ها از دید او ناپدید شده بودند. بالاخره موش ها دیگر از گربه نمی ترسیدند. هر وقت گربه در اطراف می چرخید، صدای زنگوله ها را می شنیدند و بلافاصله از آن مکان دور می شدند.

نتیجه اخلاقی:

«به جای فرار از موقعیت سخت، شجاعت مقابله با آن را داشته باشید. همچنین، بدون تحلیل عواقب یک موقعیت، کورکورانه به کسی اعتماد نکنید.»

منبع: ترجمه و تدوین دلی ها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا