داستان ماهی سخنگو

داستان ماهی سخنگو

داستان ماهی سخنگو

یک روز در حین انجام کارهای روزانه، کارگر فقیری شغل جدیدی به عنوان کمک ماهیگیر پیدا کرد. با این کار، مقداری دستمزد می گرفت که او و همسرش با آن امرار معاش میکردند. در روزی از روزها این کارگر یک ماهی کوچک زیبا گرفت. وقتی این ماهی را دید از دیدن ماهی متعجب شد و ناگهان ماهی با صدای انسان با او صحبت کرد.

 

 

ماهی گفت: “به من نگاه کن آقا! چند دقیقه پیش داشتم با دوستانم بازی می کردم و در تور تو گیر کردم. الان دارم عذاب می کشم و احتمالاً می میرم! پدر و مادرم و همبازی هایم دنبالم میگردند و خیلی نگران میشوند. به من لطفی کن و من را به آب برگردان!»

 

 

کارگر بشدت تعجب کرد و فکر کرد که آیا این موضوع می تواند درست باشد؟ آیا ممکن است یک ماهی مانند ما زندگی پر از شادی و غم داشته باشد؟ او سریع ماهی را دوباره به آب انداخت و گفت: “خوب، ماهی کوچولوی زیبای من، تو آزاد هستی که بروی و دوباره بازی کنی. من نمی خواهم والدین و دوستانت دیگر نگران تو باشند!”

 

 

وقتی رئیس ماهیگیر این صحنه را دید، به شدت عصبانی شد و داد زد:

 

 

“تو آدم احمق و نادانی هستی! من تو را استخدام کردم تا ماهی را بگیری، نه اینکه آن را به آب برگردانی! برو هرگز نمی خواهم ببینمت!”

 

 

کارگر فقیر با تأسف به خانه رفت. او در مسیر باخود فکر میکرد: “به همسرم چه بگویم؟” او می ترسید بدون شغلش چه اتفاقی برای آنها می افتد.

 

 

او غرق در همین افکار بود که یکدفعه متوجه هیولایی به شکل یک انسان شد که به سمت او می آمد. همراه هیولا یک گاو بسیار بزرگ بود.

 

 

هیولا گفت: روز بخیر برادر. “چرا اینقدر غمگینی؟”

 

کارگر ماجرا را برای او تعریف کرد.

 

 

هیولا گفت: “اینجا را ببین دوست من. من می خواهم به تو لطفی بکنم. این گاو را می بینی؟ من به تو اجازه می دهم به مدت 3 سال از آن استفاده کنی. این گاو هر روز مقدار زیادی شیر تازه می دهد و همچنین تو و همسرت هرگز گرسنه نخواهید ماند. اما به یک شرط: وقتی 3 سال گذشت، من می آیم و سؤالات خاصی از تو می پرسم. اگر نتوانی آنها را پاسخ دهی گاو را با خودم میبرم و هرکاری که من میگویم تو انجام می دهی. آیا این شرط را می پذیری؟”

 

 

کارگر با خود فکر کرد: “بهتر است گاو را بگیرم تا گرسنه نمانیم. حداقل می‌توانیم شیر را بفروشیم و تا سه سال منتظربمانیم، بعد از آن خواهیم دید چه می‌شود. شاید ما آنقدر خوش شانس باشیم که به این سؤالات پاسخ دهیم.» پس شرایط را پذیرفت، گاو را گرفت و آسوده و خوشحال به خانه رفت.

 

 

به راستی که گاو شیر بسیار خوبی می داد که برای نوشیدن و فروش کارگر و همسرش کافی بود و از این طریق مایحتاج زندگی را تامین می کردند.

 

 

عصرها، کارگر و همسرش اغلب به هیولا فکر می کردند. آنها سعی می کردند به این فکر کنند که چه راه حل هایی ممکن است وجود داشته باشد. اما از آنجایی که نمی دانستند هیولا چه نوع سؤالاتی می پرسد، همیشه جلسات خود را با آه ترک می کردند و با دلی پریشان به رختخواب می رفتند. روز به روز پایان 3 سال نزدیک تر و نزدیک تر می شد.

 

 

یک روز غروب جوانی خوش قیافه به سراغشان آمد.

 

 

او گفت: “عصر بخیر! من خیلی خسته ام و هوا رو به تاریکی است. اجازه می دهید من شب را زیر سقف شما بگذرانم؟”

 

 

مرد کارگر گفت: “البته، ممکن است، اما باید بدانید که امشب قرار است اتفاق وحشتناکی برای ما بیفتد! سه سال پیش، ما یک گاو را از یک هیولا گرفتیم. او به ما اطلاع داد که می توانیم گاو را به مدت 3 سال حفظ کنیم، اما در آخر آن زمان می آید و چند سؤال از ما می پرسد، اگر سؤالات را درست حل کنیم، گاو مال ما خواهد بود، اما اگر نتوانیم برای همیشه اسیر او خواهیم شد. امشب با ما زندگی کن، مواظب باش که ضرری به تو نرسد!»

 

 

جوان گفت: خب، اگر شما اجازه می دهید ،پس شب را خواهم ماند.”

 

 

دقیقاً در نیمه شب صدای کوبیدن در به گوش رسید.

 

مرد کارگر پرسید: “کی هستی؟”

 

 

هیولا جواب داد: “این من هستم، هیولا! سه سال گذشت. زمان پاسخگویی به سوالات من فرا رسیده است!”

 

 

کارگر بیچاره و همسرش گریه کردند و گفتند: “ما به هیچ وجه نمی توانیم به آنها پاسخ دهیم!”

 

 

ناگهان جوان به سمت در رفت. به آنها گفت: نگران نباشید، من به جای شما پاسخگو هستم. او به هیولا گفت من هم همین جا هستم.”

 

 

هیولا گفت: “بسیار خوب، تو اهل کجا هستی؟”

 

 

جوان جواب داد: من از آن سوی دریا آمدم.

 

 

هیولا پرسید: “چطور به اینجا رسیدی؟”

 

 

جوان گفت: “سواری کک لنگ!”

 

 

هیولا پرسید: “پس دریا باید خیلی کوچک بوده باشد؟”

 

 

جوان جواب داد: “به هیچ وجه. حتی یک عقاب نمی تواند از طریق آن پرواز کند!”

 

 

هیولا گفت: “پس آن عقاب باید نوپا بوده باشد؟”

 

 

مرد جوان پاسخ داد: “به هیچ وجه. سایه بال های او تمام شهر را می پوشاند!”

 

 

هیولا پرسید: “پس شهر باید خیلی کوچک بوده باشد؟”

 

 

جوان گفت: “به هیچ وجه. یک خرگوش نمی توانست از این سر به آن سر بدود.”

 

هیولا ساکت شد. نمی‌دانست چه سؤالات متفاوتی بپرسد. مدتی بدون حرف کنار در ایستاد، سپس در تاریکی ناپدید شد.

 

 

کارگر بیچاره و همسرش خوشحال شدند. آنها و آن جوان تا سحر جشن گرفتند.

 

 

وقتی آفتاب در حال طلوع بود، جوان گفت وقت رفتن او فرا رسیده است.

 

 

کارگر گفت: “اوه، نه، ما نمی توانیم شما را رها کنیم!” زن و شوهر با گریه ادامه دادند: “شما جان ما را نجات دادید. به ما بگویید چه کاری می توانیم انجام دهیم تا از شما تشکر کنیم.” جوان پاسخ داد: «لازم نیست از من تشکر کنی. من باید در راه باشم.” کارگر التماس کرد: حداقل به ما خبر بده که کی هستی!

 

 

جوان گفت: “اگر میخواهی بدانی، بدان مهربانی هرگز از بین نمی رود، حتی اگر آن را به آب بیندازی. من همان ماهی سخنگوی کوچکی هستم که تو دوباره به دریا انداختی!”

 

او با گفتن این کلمات ناپدید شد.

 

 

نتیجه اخلاقی:

از داستان ماهی سخنگو می توان فهمید که مهربانی روزی به عنوان پاداش می آید، تنها چیزی که باید داشته باشیم صبر است. مهربانی نتیجه می دهد.

منبع: ترجمه و تدوین دلی ها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا