داستان مداد جادویی پاندا
یک روز آفتابی، پاندا کوچولو داشت اتاقش را مرتب می کرد و کتاب هایش را داخل قفسه می گذاشت. چند کتاب را که هنوز نخوانده بود جلویش می گذاشت تا زودتر بخواند.
وقتی زیر تختش را مرتب می کرد، ناگهان به یک مداد رنگی بزرگ برخورد کرد. از زیر تخت بیرون آورد و نگاهش کرد. یادش نبود که قبلاً چنین مداد بزرگی داشته باشد! با خودش فکر کرد:
شاید این مداد را خیلی وقت پیش گم کرده بودم و به همین دلیل آن را به خاطر نمی آورم!
برای همین مداد را روی میز گذاشت و رفت تا بقیه اتاقش را مرتب کند! پاندا کوچولو بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفت نقاشی بکشد! می خواست از مداد بزرگش استفاده کند! او هوس یک کیک خوشمزه بزرگ کرد، بنابراین یک کیک زیبا کشید و وقتی کارش تمام شد، روی نقاشی فوت کرد تا پودر مداد رنگی را از آن پاک کند. اما ناگهان یک کیک روی میز ظاهر شد! پاندا کوچولو ابتدا کمی ترسیده بود، اما وقتی نزدیکتر نگاه کرد، متوجه شد که این همان کیکی است که او نقاشی کرده بود.
آهسته دستش را جلو برد و تکه ای از آن را خورد. خیلی خوشمزه بود! در آن لحظه، فکر بزرگی به ذهن پاندا کوچولو رسید! می توانست هر غذایی را که می خواست بکشد تا بتواند و بخورد!
از آن روز به بعد، پاندا کوچولو هر چیزی را که می خواست، مانند شکلات، چیپس، بستنی و پفک و حتی غذاهای بسیار چرب مانند پیتزا و لازانیا را رنگ می کرد و می خورد!
مدتی همینطور ادامه پیدا کرد و پاندا کوچولو وزن زیادی پیدا کرده بود. خیلی سخت راه می رفت و دیگر روی صندلی اتاقش جا نمی شد!
آنقدر شکمش بزرگ شده بود و جلو آمده بود که دیگر پاهایش را نمی دید! تا اینکه یک روز بعد از خوردن یک تکه پیتزا که نقاشی کرده بود، دچار معده درد شدید شد! سرگیجه گرفت و روی زمین افتاد!
وقتی چشمانش را باز کرد، دکتر بز بالای سرش ایستاده بود! به پاندا کوچولو گفت:
زیاد خوردی! از این به بعد باید مراقب آنچه می خورید باشید و ورزش کنید!
وقتی دکتر بز رفت، پاندا کوچولو به تصویر خودش در آینه نگاه کرد! و او بسیار شگفت زده شد! خیلی چاق بود! شکم بزرگ و دست و پا بزرگ! خیلی ناراحت شد!
حالا فهمید که چرا اینقدر سخت راه می رود و نمی تواند مثل قبل با دوستانش بازی کند! از همان روز پاندا کوچولو شروع به ورزش کرد و غذای سالم خورد! یک بار می خواست مداد جادویش را دور بیندازد! اما با خودش فکر کرد:
چرا باید آن را دور بریزم؟! من می توانم غذاهای سالم را با آن رنگ کنم! مثل سیب، پرتقال، کاهو و کلم بروکلی!
هر روز که می گذشت، پاندا کوچولو سالم تر می شد و احساس بهتری داشت! او تبدیل به همان پاندای کوچولوی ناز و زیبا شده بود و می توانست دوباره با دوستانش بازی کند!
یک روز که از بازی برمی گشت، رفت تا مداد جادویی را بردارد و با آن یک میوه بکشد، اما هر چه نگاه کرد، آن را پیدا نکرد! آن مداد جادویی همان طور که پیدا شد ناگهان ناپدید شد! اما پاندا کوچولو خیلی خوشحال شد و به خودش قول داد که از آن به بعد هر غذایی را به اندازه بخورد! حتی اگر خیلی خوشمزه باشد.
منبع: ترجمه و بازنویسی دلی ها