قصه نقاشی میا

قصه نقاشی میا

قصه نقاشی میا

میا نقاشی را خیلی دوست داشت، امسال تصمیم گرفت به کلاس نقاشی برود! میا خیلی تمرین کرد و نقاشی های خیلی خوبی کشید! معلم همیشه میا را تشویق می کرد!

روزی معلم نقاشی گفت:

مسابقه نقاشی تا دو هفته دیگه برگزار میشود! بهترین نقاشی به گالری شهر برده می شود و در آنجا نمایش داده می شود تا همه ببینند! هر کس دوست دارد می تواند در این مسابقه شرکت کند!

 

میا تصمیم گرفت برای مسابقه ثبت نام کند! او می خواست قطعا برنده شود! برای همین خیلی زود شروع کرد! او یک کاغذ بزرگ روی دیوار نصب کرد و تمام مداد رنگی ها را آورد! او دوست داشت یک باغ وحش بزرگ با حیوانات مختلف بکشد! به همین دلیل در همان روز شروع به نقاشی کرد!

 

 

او هر روز حیوانات شاد را در قفس می کشید و آنها را رنگ می کرد! بعد از یک هفته، نقاشی میا تمام شد! او با خوشحالی نقاشی خود را به پدر و مادرش نشان داد و شب را با خوشحالی خوابید! چون موفق شده بود کارش را به موقع تمام کند! اما روز بعد اتفاق عجیبی افتاد! وقتی میا به سمت نقاشی خود رفت، متوجه می شود که همه حیوانات غمگین هستند و دیگر لبخند نمی زنند! میا تعجب کرد زیرا نمی دانست چرا حیوانات اینقدر ناراحت هستند! با خودش فکر کرد:

 

 

قفس ها را بزرگ و جادار کشیدم! هیچ یک از حیوانات تنها نیستند! پس چه اتفاقی افتاده؟

 

میا کمی فکر کرد و ناگهان گفت:

 

آها! باید گرسنه باشند! یادم رفت برایشان غذا بکشم!

 

بعد شروع کرد و برای میمون چند موز کشید! برای خرس ها عسل کشید، برای سنجاب ها فندق و…! میا مطمئن بود که حالا حیوانات خوشحال خواهند شد! اما او اشتباه می کرد! چون باز هم حیوانات گوشه قفسشان نشسته بودند و اخم کرده بودند!

 

میا هر چیزی که فکرش را می کرد برای حیوانات نقاشی کرد تا آنها را خوشحال کند! اسباب بازی، آدم های شادی که برایشان کف می زدند و حتی تلویزیون! اما هیچ کدام از اینها نتوانستند کاری کنند که حیوانات باغ وحش دوباره خوشحال شوند!

 

 

فقط یک روز دیگر تا مسابقه باقی مانده بود! میا باید چیکار میکرد؟ میا شب به رختخواب رفت، اما از نگرانی نتوانست بخوابد! تا اینکه صدای پچ پچ شنید! میا متوجه شد که حیوانات باغ وحش با یکدیگر صحبت می کنند! میمون به آرامی گفت:

 

اگر در جنگل بودم، روی هر درختی که می خواستم، بازی می کردم و می پریدم!

 

خرس شکم بزرگش را مالید و گفت:

 

عسل جنگلی بسیار خوشمزه تر است! حتی با فکر کردن بهش دهنم آب میفته!

 

عقاب بالهای غول پیکرش را باز کرد و گفت:

 

من به قفس تعلق ندارم! باید در آسمان و بالای کوه ها پرواز کنم!

 

میا که تازه متوجه شده بود چرا حیوانات ناراحت هستند، بلند شد و شروع کرد به کشیدن نقاشی جدید! او این بار یک جنگل بزرگ کشید و حیوانات شاد را به نقاشی خود اضافه کرد! حالا همه حیوانات شاد بودند.

هفته بعد، نقاشی میا روی دیوار گالری شهر نصب شد و همه برای دیدن جنگل زیبای میا به گالری آمدند! همه حیوانات در نقاشی خوشحال و خندان بودند و نقاشی را زیباتر کردند!

منبع: ترجمه و بازنویسی دلی ها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
پیمایش به بالا