داستان میمون و لاک پشت
روزی میمونی در کنار رودخانه ایستاده بود. او لاک پشتی را دید که با درختچه ایی کوچک می آید.
لاک پشت گفت: “ای میمون، من یک درخت موز پیدا کردم. اگر به من کمک کنی تا آن را بکاریم رشد خواهد کرد و موز شیرین خواهد داد. آن وقت می توانیم موزها را با هم تقسیم کنیم.”
میمون قبول کرد. میمون تنبل تنه سنگین درخت را به لاک پشت سپرد و خودش فقط چند شاخه سبز را از انتهای بالای درخت حمل کرد.
وقتی لاک پشت به او نگاه نمی کرد، میمون روی شاخه ها می پرید و لاک پشت بیچاره حملش میکرد.
بالاخره به مقصد رسیدند. لاک پشت یک سوراخ ایجاد کرد. او درخت را داخل سوراخ کاشت و زمین اطراف آن را فشار داد. او به میمون گفت: “به زودی این درخت رشد خواهد کرد، ما با هم از درخت مراقبت می کنیم. به آن آب می دهیم و سپس موز را تقسیم خواهیم کرد.”
میمون گفت: ” بسیار خوب. من طاقت ندارم. همین الان درخت را تقسیم کنیم. ” او از درخت بالا رفت، نیمه بالایی درخت که شاخههای سبز داشت را با دستان قویاش شکست و با خنده فرار کرد.
میمون نیمه خود، یعنی نیمه بالایی درخت را در زمین مرطوب فشار داد. او فکر می کرد به زودی موز خواهد داد.
لاک پشت از نیمه پایین درخت مراقبت می کرد. در ابتدا سبز نبود.
زمان گذشت و نیمه پایین درخت شروع به سبز شدن کرد. شاخه ها ظاهر شدند و موزهای سبز شروع به رشد کردند.
اما نیمه بالایی درخت میمون که شاخه های سبز داشت کم کم پژمرده شدند و از بین رفتند.
لاک پشت به سختی روی درختش کار می کرد، علفهای هرز را درو میکرد، آن را آبیاری می کرد، و حالا موزهای بزرگ، بلند و زرد داشت.
لاک پشت به میمون گفت: “میمون، به من کمک می کنی؟ می توانی از درخت بالا بروی و موز را بچینی. من نمی توانم از درخت بالا بروم.”
میمون زیرک از درخت بالا رفت و در بالای آن نشست، او یک موز برداشت و پوست آن را جدا کرد و میوه خوشمزه آن را خورد. او پوست را پایین انداخت تا به لاکِ لاک پشت برخورد کند.
میمون موز دیگری برداشت و خورد و پوست آن را روی لاکِ لاک پشت انداخت. موز پشت سر موز…
لاک پشت بدون اینکه میمون متوجه شود رفت و خارها را آورد و دور تنه درخت موز ریخت…
وقتی میمون همه موزهای زرد را خورده بود و حسابی چاق شده بود، از درخت پایین پرید… “وای! وای! وای وای!!”
هنگام دویدن خارها در ته پاهایش گیر کردند. او نشست و تک تک خارها را از پایش بیرون کشید و پر از خشم شد. او دوید و به سرعت، لاک پشت را گرفت.
میمون به لاک پشت گفت: “من تو را به صخرهها میبرم و روی صخرهها میکوبم تا پوستهات بشکند! من تو را به بالای آتشفشان میبرم و در میان شعلههای آتش میاندازم!”
لاک پشت گفت: «بله، بله، من را در آتش بینداز! بله، من را روی صخره ها بکش! اما هر کاری که می کنی، من را به آب رودخانه نینداز.”
میمون گفت: “آهان، این چیزی است که از آن می ترسی.”
میمون دوید و لاک پشت را به لبه رودخانه برد و او را به هوا پرتاب کرد. لاک پشت با یک پرش در آب های عمیق فرود آمد… و سپس به سطح آب رسید.
لاک پشت گفت: “ای میمون، مگر نمی دانی که لاک پشت ها عاشق شنا کردن در رودخانه هستن؟”
اما چه بلایی سر درخت درخت موز آمد؟
لاک پشت و میمون دیگر با هم کار نکردند و دور درخت راعلف های هرز فرا گرفت. در نتیجه دیگر خبری از موز نبود.
نتیجه اخلاقی:
در انتخاب دوست و رفیق خود دقت کنید.
منبع: ترجمه و بازنویسی دلی ها