داستان میمون نجیب
دسته بزرگی از میمون ها مدت ها پیش در اعماق جنگل زندگی می کردند. میمون ها پادشاهی داشتند که بزرگ و قدرتمند بود و او به خوبی بر آنها حکومت می کرد. میمون ها یک درخت انبه را کشف کرده بودند که در لبه رودخانه رشد کرده بود. این درخت پر از انبه های شیرین و آبدار بود.
شاه میمون دانا به همه میمون ها هشدار داد: “اجازه ندهید یک انبه به رودخانه بیفتد. اگر این اتفاق بیفتد، رودخانه آن را به سکونتگاه انسانها میبرد و زمانیکه آنها از وجود این میوه مطلع شوند، دیگر در امان نخواهیم بود، زیرا آنها در جستجوی میوه میآیند و ما را نابود میکنند تا آن را برای خود نگه دارند.” در نتیجه، میمونها بسیار مراقب بودند و همیشه از انبههای نزدیک لبه رودخانه مراقبت میکردند.
بدون اطلاع آنها یک روز انبه بزرگ و شیرینی به رودخانه افتاد. انبه در عرض نهر شناور شد و در طرف دیگر فرود آمد. خدمتکار سلطنتی در حال شست و شوی لباس بود. او انبه را دید. به نظر خوشمزه و آبدار میرسید. او تصمیم گرفت انبه را به پادشاه تقدیم کند. به نزد پادشاه رفت و گفت: “اعلیحضرت، من این انبه رسیده و طلایی را در جنگلی در ساحل رودخانه کشف کردم.”
شاه انبه را خورد. او هرگز طعم انبه ای به این شیرینی را نچشیده بود. او دلش انبه بیشتری میخواست. پادشاه توضیح داد: «خدمتکار ما! آن را در لبه رودخانه شناور پیدا کرد. باید از آن طرف رودخانه به داخل آب افتاده باشد.» در نتیجه، او شروع به ردیابی مکان انبه کرد. او با چند سرباز سوار قایق به طرف دیگر رودخانه رفت. آنها توانستند درخت انبه را پیدا کنند. پادشاه خوشحال شد.
در همین حین چند میمون متوجه نزدیک شدن آدمها شدند. آنها به سوی پادشاه خود دویدند و به او هشدار دادند که چند مرد سوار بر قایق به باغ میوه نزدیک می شوند. پادشاه دانا گفت: “ما مجبوریم باغ را ترک کنیم. حالا همه روی پیچکها تاب بخورند و از نهر به طرف دیگر بروند. وقتی همه شما سالم به آن طرف رسیدید، من به شما میپیوندم.” او به میمون های پیر و جوان کمک کرد تا به طرف مقابل بپرند. زمانی که مطمئن شد همه میمونها سالم به ساحل مقابل رسیدهاند، آماده شد تا خود به طرف دیگر تاب بخورد. آن طرف همه رعایا منتظر او بودند.
با این حال، پیچک برای تحمل وزن شاه میمون بسیار ضعیف شده بود. شاه میمون وقتی خواست به آن طرف بپرد پیچک شکسته شد و به داخل رودخانه پرتاب شد. همه رعایای او وقتی دیدند که او در جوی آب افتاده، برای کمک فریاد زدند. همه این ماجرا توسط شاه مشاهده می شد. شاه روشی را که میمون دانا با آن همه رعایایش را به مکان امن فرستاده بود تحسین می کرد.
وقتی شاه میمون را دید که در رودخانه افتاده، به جنگجویانش دستور داد تا او را نجات دهند. پادشاه هنگام استقبال از میمون دانا افزود: “من کاملا تحت تاثیر احساس وظیفه شما قرار گرفتم. در طرف مقابل، همه افراد شما اکنون در امان هستند. شما خسته اید. من با کمال میل از شما استقبال می کنم که چند روزی را با من در کاخ من بگذرانید.»
میمون دانا گفت: «اعلیحضرت، از دعوت شما صمیمانه سپاسگزارم، اما می ترسم نتوانم به شما بپیوندم. خانه من در جمع افراد من است. من باید با آنها بمانم.”
پادشاه گفت:
“ای میمون دانا! تو پادشاه بزرگی هستی. تو به خوبی از مسئولیت یک پادشاه در قبال رعایای خود آگاه هستی. چون من نیز یک پادشاه هستم، نمی توانم به شما یا رعایای شما آسیبی برسانم. من آمدم چند انبه طلایی بچینم. اما اکنون من یک پادشاه آگاه شدم. من به این انبه ها دست نمی زنم. این در مرز شماست. من به هیچ وجه نمی توانم به آن آسیبی برسانم. لطفاً به زندگی با رعایای خود در اینجا ادامه دهید.”
میمون دانا گفت:
“من برای همیشه از شما سپاسگزارم که پادشاهی و زندگی من را نجات دادید. نمی توانم اجازه دهم دوستم بدون هدیه از اینجا برود. لطفاً چند تا از این انبه های شیرین را بپذیرید و آنها را به پادشاهی خود ببرید. هر سال من تعدادی از این انبه های خوشمزه را برای شما می فرستم. این انبه سالهای سال ارتباط ما را تضمین می کند.”
پادشاه و یارانش با مقداری انبه به کاخ خود بازگشتند. میمون ها در جنگل به زندگی خود ادامه دادند.
نتیجه اخلاقی:
پس بچه های عزیز، آیا متوجه شدید که میمون چقدر با رعایا، مسئولیت پذیر و مهربان بود؟ از شما انتظار می رود که با دوستان خود و دیگران اینگونه رفتار کنید. نتیجه اخلاقی این است که با دیگران مهربان باشیم.
منبع: ترجمه و بازنویسی دلی ها