داستان همیشه هوشیار بمانید
روزی روزگاری شیری بود که آنقدر پیر شده بود که نمی توانست هیچ شکاری برای غذایش بگیرد. پس با خودش گفت باید کاری کنم که شکمم سیر بماند وگرنه از گرسنگی میمیرم.
او مدام فکر میکرد و فکر میکرد و بالاخره یک ایده به ذهنش رسید. او تصمیم گرفت در غار دراز بکشد و وانمود کند که بیمار است و سپس هر کسی که برای پرس و جو از سلامت او بیاید طعمه او می شود. شیر پیر نقشه خود را عملی کرد و شروع به کار کرد. بسیاری از خیرخواهان او کشته شدند. اما شر و بدی کوتاه مدت است.
روزی روباهی به دیدار شیر بیمار آمد. از آنجایی که روباه ها ذاتاً باهوش هستند، او در دهانه غار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. حس ششم روباه کار کرد و به واقعیت پی برد. پس از بیرون شیر را صدا زد و گفت: “چطوری آقای شیر؟”
شیر جواب داد: “من اصلا حالم خوب نیست. اما چرا داخل نمی آیی؟”
سپس روباه پاسخ داد:” من خیلی دوست دارم وارد شوم، قربان! اما وقتی می بینم که همه رد پاها به غار شما ختم میشوند و هیچ کدام بیرون نمی آیند، باید ساده لوح باشم که وارد غار شما شوم.”
روباه با گفتن این حرف، به حیوانات دیگر هشدار داد که فریب شیر را نخورند.
نتیجه اخلاقی:
همیشه چشمان خود را باز نگه دارید و قبل از انتخاب مسیر در هر موقعیتی هوشیار باشید.
منبع: ترجمه و بازنویسی دلی ها