دوستان بی فایده

خرگوش کوچکی در جنگل زندگی می کرد. او دوستان زیادی داشت. به دوستانش افتخار می کرد.

یک روز خرگوش صدای واق واق سگ های وحشی را شنید. او خیلی ترسیده بود. تصمیم گرفت کمک بخواهد. سریع به سراغ آهو دوستش رفت. او گفت: «دوست عزیز، چند سگ وحشی مرا تعقیب می کنند. آیا می توانی آنها را با شاخ های تیز خود فراری دهی؟»

آهو گفت: “درست است، من می توانم. ولی الان سرم شلوغ است. چرا از خرس کمک نمی‌خواهی؟»

خرگوش به سمت خرس دوید و از او درخواست کرد: “دوست عزیزم، تو خیلی قوی هستی. لطفا کمکم کن. چند سگ وحشی به دنبال من هستند. لطفاً آنها را فراری بده.»

خرس پاسخ داد: متاسفم. من گرسنه و خسته هستم. باید غذا پیدا کنم. لطفا از میمون کمک بخواه.»

خرگوش بیچاره به سراغ میمون، فیل، بز و سایر دوستانش رفت. خرگوش از اینکه هیچ کس حاضر نبود به او کمک کند ناراحت بود.

او فهمید که باید به تنهایی راهی برای خروج از این ماجرا پیدا کند. او زیر بوته ای پنهان شد. خیلی ساکت دراز کشید. سگ های وحشی حیوان کوچک را پیدا نکردند. آنها به دنبال حیوانات دیگر رفتند.

خرگوش فهمید که باید یاد بگیرد که به تنهایی زنده بماند، نه اینکه منتظر دوستان غیر مفیدش باشد.

نکته اخلاقی: بهتر است به خودتان تکیه کنید تا اینکه به دیگران وابسته باشید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top