داستان آهو دانا و ببر ترسو
جنگلی انبوهی بود که در آن انواع حیوانات زندگی می کردند. یک آهو بود که دو بچه داشت. بچه ها با خوشحالی به این طرف و آن طرف می دویدند. یک روز بچه ها وارد غاری شدند. آهو یک لحظه ترسید. چون آنجا غار ببری بود و در سراسر غار استخوان های حیوانات مرده وجود داشت. خوشبختانه ببر در آن زمان داخل غار نبود.
آهو سعی می کرد بچه هایش را به بیرون از غار هدایت کند. در همین زمان او صدای غرش بلندی را شنید. آهو ببر را از راه دور دید. ببر به سمت غار می آمد. اکنون بیرون رفتن از غار خطرناک بود. او به نقشه ای فکر کرد. ببر به غار نزدیکتر شده بود. آهو صدایش را کلفت کرد و فریاد زد: “بچه ها گریه نکنید. من ببری را شکار میکنم تا شما آن را بخورید. شما امشب می توانید یک شام لذیذ بخورید.”
ببر این کلمات را شنید. او مضطرب شد. با خود گفت: “آن صدای عجیب درغار من، صدای کیست؟ انگار حیوان خطرناکی است که میخواهد من را بگیرد. باید فرار کنم.”
با گفتن این حرف، ببر با بیشترین سرعت ممکن از آنجا فرار کرد.
شغال، ببر را دوان دوان دید. شغال پرسید: «چرا با ترس می دوی؟» ببر گفت: «دوست من، حیوان قدرتمند و درنده ای به غار من آمده است تا در آنجا بماند، بچه هایش گریه می کردند و میخواستند ببر بخورند، مادرشان قول داد تا ببری را برای آنها بگیرد.. من از ترس شدید فرار کردم.”
شغال حیله گر مطمئن بود که ببر ترسو است و چنین موجودی وجود ندارد. او به ببر گفت: “نترس. هیچ حیوانی خشن تر و قوی تر از ببر نیست. بیا با هم برویم تا بفهمیم.»
اما ببر گفت: «من نمیخواهم ریسک کنم. ممکن است تو فرار کنی و من تنها بمانم و بعد بمیرم. پس من با تو نمی آیم.»
شغال گفت: “به من اعتماد کن. دم خود را به دم من گره بزن آن وقت من نمی توانم تو را ترک کنم.»
ببر با اینکه تردید داشت با این پیشنهاد موافقت کرد. شغال دمش را به دم ببر گره زد. حالا با هم به سمت غار رفتند.
آهو دید که شغال و ببر با هم می آیدند. او متوجه شد که شغال نقشه او را متوجه شده است. بنابراین نقشه دیگری کشید. آهو دوباره صدایش را کلفت کرد و به فرزندانش که داخل غار ایستاده بودند گفت: «بچه های عزیزم گریه نکنید، از دوستم شغال باهوش خواستم که برای ما ببری بگیرد. حالا ببینید که شغال برای ما ببر اسیر کرده است. او دم خود را به دم ببر بسته است. برای اینکه ببر نتواند فرار کند. به زودی ببر را برای شام خواهیم خورد.”
ببر که این را شنید شوکه شد. الان مطمئن بود که شغال او را فریب داده است. بنابراین، ببر تصمیم گرفت از دست حیوان وحشتناکی که در داخل غار بود فرار کند. او شروع به دویدن کرد. ببر، شغال را فراموش کرد و شغال را روی سنگ و خار کشید. در این فرار، شغال بین دو صخره گرفتار شد. ببر با تمام توانش او را کشید. دمش بریده شد و شغال در این حادثه کشته شد. ببر بدون دم به قسمت دیگری از جنگل فرار کرد.
آهو و بچه هایش غار ببر را ترک کردند و به سلامت به راهشان ادامه دادند.
نتیجه اخلاقی:
با فکر و هوش بالا می توان از موقعیت های خطرناک نجات پیدا کرد.
منبع: تالیف گروه تولید محتوای دلیها