داستان پسر و جنگل
در یک روز پاییزی، زمانی که آفتاب داغ بود، پسری برای چیدن قارچ به جنگل رفت. او برای مدت طولانی بین درختان سرگردان بود، به دنبال قارچ به گوشه کناره ها رفت و یک سبد پر جمع کرد. اما او متوجه نشد که چگونه از جاده جنگلی دور شده است.
پسر با تمام قدرت فریاد زد: “اوووووووووووو” اما کسی صدایش را نشنید.
فقط صدای خودش در اطراف پیچید:
“وو وو”
پسرک روی کنده ای نشست و به شدت گریه کرد و فکر می کرد که نمی تواند راه خانه خود را پیدا کند و از قسمت ناآشنای جنگل خارج شود. ناگهان، انگار از زیر زمین، مردی با قد کوتاه، با پیراهنی سفید و کلاه حصیری پهن جلویش ظاهر شد. او یک مرد جنگلی واقعی بود که از جنگل محافظت می کرد، او از درختان و بوته ها مراقبت می کرد.
مرد گفت:
گریه نکن پسر! من یک نگهبان جنگل هستم، به تو کمک میکنم و می گویم که چگونه به جاده بروی. فقط تو باید یکی از شرط های من را انجام دهی.
پسر گفت: به من بگو چه کار کنم، من آماده ام!
مرد جنگلی جواب داد: تو باید سه کار خیر انجام بدی. به محض انجام این شرط، فوراً خبرم کن.
پسر تعجب کرد و گفت: همه اش همین؟ خوب! فقط زیاد دور نرو، من زود برمی گردم.
قبل از اینکه پسر وقت داشته باشد به اطراف نگاه کند، مرد جنگلی همانطور که ظاهر شده بود یکباره ناپدید شد،. پسر از جا بلند شد و به مسیر ادامه داد تا شرط را برآورده کند.
در راه به آهویی برخورد کرد که در بوته ای گیر کرده بود. آهو گفت: پسرجان لطفا کمکم کن! من بسختی گیر کرده ام و نمی توانم بیرون بیایم.
پسر گفت: من وقت ندارم با تو حرف بزنم، عجله دارم. باید هر چه زودتر یک کار خوب انجام دهم. خداحافظ آهو!
پسر به مسیر ادامه داد و دید که جوجه ای از لانه افتاده است و با ناراحتی جیغ می کشد و پدر و مادرش بالای سر او حلقه زده اند و نمی دانند چه کنند.
پدر و مادرش گفتند: پسرجان لطفا به ما کمک کن! جوجه را برگردانیم داخل لانه…
پسر نمی خواست به آنها کمک کند. او گفت: نمی توانم، برای انجام کارهای خیر عجله دارم.
در مسیر جنگل، پسر با جوجه تیغی برخورد کرد که در راه خانه اش، قارچ و توت بود.
جوجه تیغی درخواست کرد: پسرجان، لطفا به من کمک کن قارچ و توت بچینم. من برای مدت طولانی راه رفتم و خسته هستم و نمی توانم چیزی بچینم.
پسر پاسخ داد: ببخشید جوجه تیغی من نمیتوانم کمکت کنم چون عجله دارم! باید به دنبال کارهای خوب برای انجام دادن بروم. تو خودت تمام تلاشت را بکن…
او نمی خواست به جوجه تیغی کمک کند.
پسر به راهش ادامه داد و پس از چند متر راه رفتن، مرد جنگلی را دید که روی یک کنده درختی نشسته است. مرد از او پرسید:
چی شده؟ نتوانستی یک کار خیر انجام دهی؟ کسی به کمک و نبوغ تو نیاز نداشت؟
پسر جواب داد:
می بینی مرد نگهبان، من برای انجام شرط تو عجله داشتم اما نتوانستم کارهای خوبی انجام دهم چون معلوم است پیدا کردن آن آسان نیست. کجا پیدایش کنم؟
مرد جنگلی گقت: می پرسی کجا پیدا کنم؟ چرا به والدین جوجه کمک نکردی؟، چرا آهو را از بوته ها بیرون نکشیدی؟، چرا به جوجه تیغی کمک نکردی که قارچ و توت بچیند؟ این ها کمک و کار خیر نیست؟ از این گذشته، کارهای خوب فقط کارهای شاهکار نیستند، بلکه کمک به کسانی هستند که واقعاً به آن نیاز دارند.
پسر ساکت شد، کمی فکر کرد و به سمتی که از آنجا آمده بود، برگشت. در مسیر، جوجه تیغی را پیدا کرد و به او کمک کرد تا توت و قارچ بچیند، جوجه کوچک را در لانه گذاشت تا والدین نگرانش را خوشحال کند، به آهو کمک کرد تا از بوته ها بیرون بیاید.
پس از آن، مرد نگهبان دوباره در مقابل پسر ظاهر شد، سبدی پراز قارچ های چیده شده به او داد و به او کمک کرد تا از جنگل بزرگ خارج شود.
پسر به خانه بازگشت و در مورد آنچه اتفاق افتاده بود به کسی چیزی نگفت، اما دیگر هرگز به دنبال کارهای خوب عجیب و غریب نبود، بلکه سعی کرد به همه کسانی که به کمک او نیاز داشتند کمک کند.
منبع: تالیف و تدوین دلیها