حکایت بازرگان و طوطی

حکایت بازرگان و طوطی

حکایت بازرگان و طوطی

تاجری در ایران از دوستش هدیه ای دریافت کرد. آن هدیه یک طوطی سبز رنگ در یک قفس طلایی زیبا بود. دوست تاجر گفت: این طوطی سخنگو را مخصوص شما از هند گرفتم. فقط به این طوطی فلفل قرمز بدهید و آواز زیبایش را بشنوید.

 

یک روز تاجر اعلام کرد که میخواهد سفری به هند سفر برود و از بقیه پرسید که چه ارمغانی میخواهند.

 

همسرش گفت: برای من یک پارچه ابریشمی زیبا بیاور.

 

دخترش گفت: من یک گاری اسباب‌بازی می‌خواهم.

بازرگان رو به طوطی کرد و گفت: «تو چطور دوست من؟ چه چیزی می خواهی؟”

 

طوطی آهی کشید: «سرورم، اگر طوطی سبزی را در هند دیدید، لطفاً به آنها اطلاع دهید که من زنده و سالم هستم. به آنها بگوید که من در یک خانه بزرگ در قفس زندگی می کنم. بگوید وفای دوستان کجاست؟ آیا رواست که من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار.

 

بازرگان قول داد که پیامش را برساند و رفت.

 

بازرگان پس از پایان کار خود در هند، از باغی دیدن کرد. با گروهی از طوطی ها برخورد کرد. او به سمت آنها رفت و گفت: ای طوطی های عزیز، من از یک از طوطی پیامی برای شما می آورده ام.

 

یکی از طوطی ها پرواز کرد و روی شانه تاجر فرود آمد و گفت: امیدواریم او سالم باشد.

 

تاجر گفت: آه بله! او در یک قفس طلایی زیبا زندگی می کند. به او غذای خوشمزه می دهم. او می خواست که شما بدانید که او زنده و سالم است.

 

با شنیدن این حرف طوطی که روی شانه تاجر نشسته بود لرزید و روی زمین افتاد. تاجر نگران شد و سعی کرد طوطی را بیدار کند. اما هنوز دراز کشیده بود!

 

تاجر با گریه گفت: مگر من چه کار کردم ؟ تمام کاری که می خواستم انجام دهم این بود که پیامی را منتقل کنم. من نمی دانستم این طوطی میمرد!

 

بازرگان به آرامی برخاست و راهی خانه شد.

 

دم در مورد استقبال همسر و دخترش قرار گرفت. هدایایی را که برایشان آورده بود به آنها داد. سپس رو به طوطی کرد.

 

طوطی با هیجان پرسید: آیا پیام من را به دوستانم منتقل کردید؟ آنها چه گفتند؟

 

تاجر با ناراحتی پاسخ داد: من پیامت را همانطور که خواستی تحویل دادم. اما پس از شنیدن آن، یکی از دوستانت لرزید و روی زمین افتاد. میترسم دوستت مرده باشد.

 

طوطی بی حرکت شد و سپس او نیز لرزید و افتاد. تاجر فریاد زد: خدای من! چرا این اتفاق می افتد؟ چرا طوطی من مرد؟

 

در قفس را باز کرد و به آرامی طوطی را بیرون آورد. دلش برای پرنده محبوبش سوخت. پرنده را به باغ برد تا دفن کند.

 

پس از حفر چاله، چرخید تا پرنده را بلند کند. درست در همان لحظه، طوطی ایستاد و به سمت دیواری نزدیک پرواز کرد.

داستان طوطی باهوش و بازرگان

تاجر هم خوشحال و هم شوکه شد. او گفت: دوست من! خیلی خوشحالم که زنده ای. اما چرا زمین خوردی؟

طوطی با لبخند گفت: آن دوست من که به زمین افتاده بود در واقع نمرده بود. او برای من پیامی ‌فرستاد که آسمان باز بهتر از یک قفس طلایی است. او همچنین راه فرار از قفس را نشانم داد. یعنی خودت را به مردن بزن.

تاجر گفت: من هیچ وقت نفهمیدم که تو در قفس غمگین بودی، دوست من پرواز کن. دنیا را با آواز زیبایت پر کن.

طوطی بال زد و به سمت آسمان باز پرواز کرد.

 

منبع: تالیف و تدوین دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top