داستان درخت زشت
خیلی وقت پیش، در یک جنگل انبوه هزاران درخت بلند و زیبا وجود داشت. آنها خوشحال بودند و به خود افتخار می کردند. در میان آنها یک درخت زشت نیز وجود داشت که شاخه هایش به شدت پیچ خورده بودند. ریشه های آن خمیده بود و ناهمواری داشت. همه درختان آن درخت زشت را مسخره می کردند.
درختان دیگر همیشه فریاد می زدند: “حالت چطور است، قوزی؟”
خنده های آنها درخت زشت را غمگین می کرد. اما او هرگز اعتراضی نمیکرد. درخت زشت فکر میکرد: “کاش من به زیبایی درختان دیگر بودم. چرا خدا با من این کار را کرده است؟ من نه می توانم برای مسافران سایه ایجاد کنم و نه پرندگان می توانند روی من لانه بسازند. هیچ کس به من نیاز ندارد.”
یک روز هیزم شکنی به جنگل آمد. نگاهی به درختان انداخت و گفت: «این درختان دوست داشتنی هستند. من باید آنها را قطع کنم.» به محض اینکه تبر خود را برداشت، درختان ترسیدند.
“چپ، راست، چپ، راست” تبر هیزم شکن فرو رفت و درخت ها یکی پس از دیگری شروع به سقوط کردند. یکی از درختان زیبا فریاد زد: «هیچ یک از ما در امان نخواهیم ماند.» به زودی آن درخت نیز با تبر هیزم شکن به زمین افتاد.
حالا هیزم شکن به درخت زشت نزدیک شده بود. تبرش را بالا آورد که ناگهان متوجه شد درخت زشت چقدر کج است. او با خود فکر کرد: «هوم! این درخت کج انگار برای من بی فایده است. من نمی توانم از این درخت خمیده تخته صاف بلند درست کنم.” و به سمت درخت زیبای دیگری حرکت کرد. درخت زشت نفس راحتی کشید. او متوجه شد که با زشت آفریدن او، خداوند در واقع به او نعمتی داده است.
از آن روز به بعد درخت زشت هرگز شکایت نکرد. او از شاخه های کجش خوشحال بود و هرگز فراموش نکرد که چگونه از تبر هیزم شکن در امان مانده بود، فقط به دلیل اینکه کج و زشت بود.
منبع: تالیف و تدوین دلیها