داستان دیگ جادویی و سیل فرنی
ریا دختری 5 ساله بود. او بسیار متواضع و مهربان بود كه با مادرش زندگی میکرد.
آنها خیلی فقیر بودند و زندگی آنها به سختی می گذشت. یک روز آنها چیزی برای خوردن نداشتند. ریا به جنگل رفت تا مقداری توت پچیند.
در جنگل با پیرزنی آشنا شد که از فقر دختر کوچک خبر داشت. پیرزن یک دیگ جادویی به او داد و به او گفت که با این دیگ فقر و بدبختی هایش تمام میشود. پیرزن گفت که دیگ جادویی می تواند به مقدار نامحدود برای او غذای لذیذ بپزد. پیرزن گفت: “باید این ورد جادویی را بخواند: «دیگ کوچولو غذای خوب بپز» و وقتی که می خواهد آن را متوقف کند باید بگوید: «دیگ کوچولو پختن را بس کن».
ریا با خوشحالی دیگ را گرفت و به خانه رسید. او از دیگ جادویی خواست: “دیگ کوچولو فرنی خوشمزه و شیرین بپز!” دیگ بلافاصله فرنی شیرین و خوشمزه ای را پخت. مادر و دختر فرنی را خوردند. ریا به دیگ گفت: «دیگ کوچولو پختن را بس کن» و دیگ دیگر نپخت.
مادر ریا در عین خوشحالی تعجب کرده بود. خیلی زود آنها از فقر خلاص شدند و هر وقت می خواستند غذاهای خوش طعمی می خوردند.
یک روز ریا با دوستانش بیرون رفته بود. مادرش میخواست فرنی بخورد. او از دیگ خواست: «دیگ کوچولو فرنی خوب بپز». دیگ شروع کرد به فرنی پختن کرد. مادر ریا فرنی را خورد و سیر شد. متأسفانه، او وردی که را برای توقف پختن بود را نمی دانست. سعی کرد چند کلمه بگوید اما دیگ جادویی به پختن ادامه داد.
فرنی از روی دیگ بلند شد، سپس روی زمین ریخت، دیری نگذشت که آشپزخانه پر از فرنی شد، سپس خانه پر از فرنی شد و خانه مجاورنیز پر شد، رفته رفته تمام خیابان پر از فرنی شد. سیل فرنی به راه افتاد .هیچ کس ایده ای برای جلوگیری از پختن دیگ جادویی نداشت.
ریا که از دور می آمد از دیدن خیابانهای پر از فرنی که سرتاسر دهکده را پوشانده بودند، متعجب شد و فهمید این باید کار دیگ جادویی باشد. بنابراین این جمله را گفت: ” دیگ کوچولو پختن را بس کن!” و در نهایت، دیگ پخت و پز را متوقف کرد.
کمی بعد از اینکه ریا به خانه اش رسید، مادر و دختر خیلی خندیدند. و ریا به مادرش یاد داد که ورد مهم را درست بگوید تا دیگ دیگر غذای اضافی نپزد و اسراف نشود
منبع: تالیف و تدوین دلیها