داستان صداقت فروشنده

داستان صداقت فروشنده

داستان صداقت فروشنده

روزی روزگاری دو فروشنده ی دوره گرد به نامهای سام و تام با هم به شهری آمدند. آنها جواهرات دست ساز می فروختند.

 

دختر بچه ای در کنار خیابان جواهرات سام را دید و خواست یکی از آنها را بخرد. او نزد مادربزرگش رفت و درخواست پول کرد.

 

مادربزرگ پاسخ داد: “عزیزم، ما پولی نداریم که حتی غذای مناسب بخریم چه برسد به اینکه یک دستبند بخریم.”

 

دختر ناامید شده بود اما همچنان می خواست برای خودش جواهری بخرد. او به داخل آشپزخانه رفت و یک بشقاب کهنه مایل به سیاه پیدا کرد و گفت: مادربزرگ، اگر پول نداریم، می‌توانیم در ازای این بشقاب یک دستبند بخریم؟”

 

مادربزرگ جواب داد: “باشه عزیزم.. امتحانش میکنیم.”

 

مادربزرگ و دخترک نزدیک فروشنده (سام) رفتند. سام سرو وضع آنها را دید و فهمید که آنها فقیر هستند بنابراین با بی ادبی به آنها پاسخ داد.

 

پیرزن آن بشقاب را در دست داشت و به فروشنده نشان داد و گفت: “من پول ندارم اما می‌توانی این بشقاب را در ازای دستبند برداری.”

 

سام نمی‌خواست زمانش را با آن‌ها هدر بدهد، بنابراین نگاهی به بشقاب انداخت اما در کمال تعجب متوجه شد که از طلا ساخته شده است. چشمهایش برقی زد و به حرص افتاد و با خود فکر کرد که می تواند آن پیرزن را فریب دهد و با کمترین هزینه بشقاب را بگیرد.

 

بنابراین نقشه کشید که فعلاً آنجا را ترک کند و بعد که دوباره برگشت آن را با مبلغ کمتر بگیرد.

 

او سعی کرد پیرزن و دختربچه بویی نبرند و گفت: «این حتی ارزش یک دستبند را هم ندارد. شما نمی توانید برای این چیزی بگیرید.» و سپس رفت.

 

در همین حال، فروشنده دیگر (تام) از آنجا می گذشت.

 

او در نهایت به همان پیرزن و دخترک رسید. دختر کوچولو با دیدن دوباره جواهرات، نزد مادربزرگش رفت و از او دستبند خواست.

 

مادربزرگ برای خوشحالی دختربچه نزد فروشنده رفت و بشقاب را به او نشان داد و گفت: “می توانی در ازای این بشقاب قدیمی یک دستبند به من بدهی؟”

 

تام با فروتنی پاسخ داد: “حتما…” آن را بررسی کرد و متوجه شد که بشقاب از طلا است.

 

او پاسخ داد: «مادرجان، تمام اجناس و تمام پول من، همه باهم ارزش این بشقاب را ندارند. این بسیار قیمتی است.»

 

پیرزن که از این حرف حیرت زده شده بود، با دیدن پاسخ صادقانه تام گفت: “اگر می دانی ارزشش را دارد، من با کمال میل هر چیزی را که در ازای این بشقاب بدهی، قبول میکنم.”

 

تام تمام وسایل و پولش را بیرون آورد و گفت: “مادرجان، من در ازای این بشقاب طلایی همه این جواهراتم را به اضافه همه پولم را به تو می دهم، فقط اگر اشکالی ندارد چند سکه را نگه دارم تا به شهر برگردم….”

 

پیرزن پیشنهاد او را پذیرفت. تام همراه بشقاب طلایی و چند سکه به شهر بازگشت.

 

دقایقی بعد سام برگشت. او به تمام پولی که از آن بشقاب می توانست به دست آورد فکر میکرد و نزد پیرزن رفت.

 

سام گفت: “نظرم تغییر کرده است. می توانم چند سنت برای آن بشقاب سیاه بی فایده به شما پیشنهاد دهم.”

 

پیرزن به خاطر دروغ گویی از دست او عصبانی بود اما با آرامش به سام پاسخ داد و گفت: «تو به ما دروغ گفتی. فروشنده دیگری آمد و ارزش واقعی بشقاب را به ما گفت و با ما معامله کرد. او با آن بشقاب رفت. من دیگر کاری با تو ندارم.»

 

سام اکنون هیچ کاری نمی توانست بکند. حرص و طمع او باعث ضرر و زیان بزرگی شده بود.

 

نتیجه اخلاقی:

نباید حریص باشیم و سعی کنیم که دیگران را فریب بدهیم. باید با صداقت زندگی کنیم.

منبع: ترجمه و تدوین دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top