داستان کلاغ های خودخواه برای شب کودک

داستان کلاغ های خودخواه

داستان کلاغ های خودخواه

روزی روزگاری یک جنگل بسیار بزرگ وجود داشت. روی یک درخت تنومند، کلاغ های زیادی زندگی می کردند. آنها خودخواه و مغرور بودند. آنها همیشه با پرندگان دیگر دعوا می کردند. این رفتار کلاغها باعث عصبانیت سایر پرندگان شده بود. آنها هیچ دوستی نداشتند، زیرا هیچ کس کلاغها را دوست نداشت.

 

با فرا رسیدن فصل پاییز، ابرهای تیره در آسمان ظاهر شد. پرنده کوچکی داشت به لانه اش باز می گشت. وقتی از کنار درخت تنومند رد می شد، باران شروع به باریدن کرد. پرنده کوچولو فکر کرد: «مدتی اینجا می‌مانم تا باران تمام شود.» او مدتی روی درخت استراحت کرد.

 

کلاغ های خودخواه او را دیدند که روی درخت نشسته است. یکی از آنها فریاد زد: «از درخت برو پایین. این درخت مال ماست.» پرنده کوچولو با التماس گفت: «هوا بد است و لانه من از این جنگل دور است. لطفاً اجازه دهید کمی روی این درخت استراحت کنم. به محض اینکه باران قطع شود، من به لانه ام بازخواهم گشت.”

 

کلاغهای دیگر گفتند: “فورا این درخت را ترک کن. وگرنه تو را نوک می زنیم.» پرنده کوچولو از رفتار کلاغها ترسید. او راهی جز پرواز پیدا نکرد و به سمت درختی دیگر در نزدیکی پرواز کرد، او خوشبختانه یک درخت پیدا کرد. پرنده کوچولو داخل حفره توخالی شاخه ایی شکسته رفت و در آنجا پناه گرفت.

 

مدت کوتاهی پس از آن، باران شدیدتر شد و رعد و برق وحشتناکی زد. سرعت باد خیلی زیاد بود. حتی برگ ها و شاخه ها برای پناه گرفتن کلاغ ها کافی نبود. بسیاری از شاخه های درختی که کلاغ ها در آنها پناه گرفته بودند، در اثر باد و باران آسیب دید و شکست. اما پرنده کوچولو در داخل سوراخ درخت در امن و امان بود.

 

یکی از کلاغ ها گفت: «به پرنده کوچولو نگاه کنید! چقدر او راحت است. اجازه دهید به آنجا برویم.» کلاغ دیگری گفت: «فکر نمی‌کنم او اجازه دهد ما به داخل حفره اش برویم. وقتی او به این درخت نیاز داشت با او همدردی نکردیم.» سپس کلاغ دیگری گفت: «ما نباید اینقدر بی ادب می‌بودیم. ما فراموش کردیم که ممکن است روزی به کمک نیاز داشته باشیم.”

 

ناگهان پرنده کوچولو صدا زد: «بیاید دوستان من! بیاید داخل این سوراخ تا صدمه نبینید. باران به این زودی ها قطع نمی شود. ممکن است برای مدت طولانی باران ببارد”

 

کلاغ ها به سمت سوراخ پرواز کردند. آنها از پرنده تشکر کردند و گفتند: “ما برای نامهربانی با تو متاسفیم دوست عزیز! ما دیگر هیچوقت  خودخواه نخواهیم بود.”

 

سپس کلاغ ها داخل سوراخی که پرنده کوچولو در آن پناه گرفته بود، پناه گرفتند. بعد از مدتی باران قطع شد. همه پرندگان با خوشحالی به لانه های خودشان پرواز کردند.

منبع: ترجمه و تدوین دلی ها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top