داستان ماسه و سنگ

داستان ماسه و سنگ

جان و جیمز بهترین دوستان هم بودند. آنها گاهی وقتها بحث و جدلهایی داشتند، اما هرگز دوستی خود را رها نکردند. آنها به دنبال شغلی رفتند و برای کسب درآمد به جاهای زیادی رفتند. آنها از مکان ها، روستاها، شهرها، جنگل ها و سواحل مختلف عبور کردند. آنها در طول سفر از یکدیگر حمایت کردند.

روزی به صحرا رسیدند. غذا و آب بسیار کمی داشتند. جان گفت که آنها باید غذا و آب را برای استفاده بعدی ذخیره کنند. با این حال، جیمز مخالف بود.او می خواست آب بنوشد، چون تشنه بود. آنها برای آب با هم دعوا کردند. جان به جیمز سیلی زد و آنها در سکوت راه رفتند. جیمز روی شن ها نوشت: «بهترین دوستم به من سیلی زد!»

سرانجام به یک آبادی رسیدند. آنها بسیار خوشحال بودند و به آب بازی سرگرم شدند. در حالی که هر دو در حال حمام کردن بودند، جیمز کمی بی احتیاطی کرد و شروع به غرق شدن کرد. جان به سوی او شتافت و او را نجات داد.

جیمز دوستش را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد. آنها کمی چرت زدند و تصمیم گرفتند محل را ترک کنند. وقتی می خواستند بروند، جیمز چیزی روی صخره حک کرد.

این بود “بهترین دوستم زندگی من را نجات داد!”

او به جان گفت: «وقتی به من سیلی زدی، آن را روی شن ثبت کردم. تا حالا باد آن را از بین برده است. با این حال، وقتی جانم را نجات دادی، آن را روی سنگ ثبت کردم. برای همیشه آنجا می ماند.»

 

نتیجه اخلاقی داستان ماسه و سنگ:

ما باید چیزهای بد را فراموش کنیم و چیزهای خوبی را که برایمان بوجود می آید گرامی بداریم.

منبع: ترجمه و تدوین دلیها

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top