داستان ببر و مسافر

داستان ببر و مسافر

ببر و مسافر

روزی اهالی روستا با گذاشتن تله ببری را گرفتند و داخل قفسی انداختند. قفس را در کنار جاده گذاشتند تا مردم ببر شرور را ببینند. این ببر بدجنس با حمله ناگهانی به روستاییان بسیاری از گاوها و کودکان را خورده بود.

 

ببر اکنون در دردسر افتاده بود. غذا و نوشیدنی نداشت. او از تک تک رهگذران درخواست میکرد که او را آزاد کنند و قول می داد که نجات دهنده اش را نخواهد خورد. اما هیچ کس این حیوان وحشی را باور نمیکرد.

 

سرانجام، مسافر مهربانی پذیرفت که به ببر کمک کند، ببر هم قول داد که او را نخورد. اما همینکه ببر آزاد شد می خواست آن مرد را بگیرد و بخورد. مرد برای زنده ماندن التماس کرد و قول ببر را به او یادآوری کرد. اما حیوان نمی خواست به التماس او گوش دهد. گفت من گرسنه هستم و تو طعمه من هستی چرا باید تو را رها کنم؟

 

در همین زمان روباهی از آنجا می گذشت. او همه چیز را از هر دو طرف شنید و گفت: “من باور نمی کنم که ببری به این بزرگی در آن قفس کوچک جا شود.”

 

ببر گفت: بگذار نشان دهم چگونه در قفس حبس شده ام. پس این را گفت و وارد قفس شد. و روباه حیله گر فورا در قفس را بست و با مسافر رفت.

ببر هم به اشتباه خودش پی برد.

منبع: تیم تولید محتوای دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top