داستان پادشاه پرندگان
یک بار همه پرندگان جنگل جمع شدند و تصمیم گرفتند که باید یک پادشاه در میان شان داشته باشند.
حال سوال این بود که پادشاه پرندگان چه کسی خواهد بود؟
جغد ایده‌ای داشت و پیشنهاد داد: «بیایید رقابتی بین پرنده ها برگزار کنیم و کسی که بالاترین پرواز را می کند، می‌تواند به عنوان پادشاه همه پرندگان تاج گذاری کند.»
همه این ایده را پسندیدند و با آن موافقت کردند.
عقابی که در آنجا حضور داشت با اندام درشت و قوی خود شروع کرد به پز دادن و گفت: من از همه پرندگان قوی تر هستم. همه شما می دانید که من تنها کسی هستم که می توانم در بالاترین سطح پرواز کنم. پس چرا خودتان را مشغول این رقابت کردید؟ چرا من را پادشاه نمی کنید؟ ”
صدای آرامی بلند شد: “هنوز… این احتمال وجود دارد که تو برنده نشوی.”
عقاب برگشت و به اطراف نگاه کرد تا ببیند چه کسی این را گفته است. در کمال تعجب گنجشک کوچکی را دید.
عقاب با صدای تمسخر آمیزی گفت: اوه..!!! و آنوقت چه کسی قرار است من را شکست دهد؟؟ لابد تو…؟؟”
گنجشک چیزی نگفت. سپس همه پرندگان برای مسابقه آماده شدند.
به محض اینکه جغد علامت داد، همه پرندگان شروع به پرواز در هوا کردند، اما نتوانستند برای مدت طولانی خیلی بالا و خیلی سریع پرواز کنند.
یکی یکی از مسابقه کنار رفتند. فقط عقاب بود که مثل همیشه به پرواز ادامه داد.
عقاب به زیرش نگاه کرد و دید که همه پرندگان تسلیم شده اند. او گفت: «مگر قبلاً این را نگفتم؟ من تنها کسی هستم که می‌توانم در بالاترین سطح پرواز کنم… اکنون همه شما قبول دارید که من پادشاه همه پرندگان هستم.»
چیزی که عقاب نمی دانست این بود که گنجشک کوچک زیر بال او پرواز می کرد. گنجشک لحظه ای ایستاد و یکدفعه از او سبقت گرفت.
او درست بالای سر عقاب پرواز کرد و فریاد زد: «نه، نه، نه آقای عقاب. من پادشاه پرندگان هستم ببین من بالاتر از تو پرواز کردم.»
همه پرندگان با گنجشک موافق بودند. آنها از دیدن شکست عقاب مغرور خوشحال شدند. آنها گنجشک را به عنوان پادشاه خود انتخاب کردند.
نتیجه اخلاقی:
حتی اگر حریف یا کاری قوی‌تر از توانایی شما باشد، به این معنی نیست که باید قبل از تلاش تسلیم شوید، بلکه باید فکر کنید و سعی کنید راه حلی برای مشکل پیدا کنید.
منبع: تالیف و بازنویسی دلیها
