داستان پذیرفتن اشتباه خود

داستان پذیرفتن اشتباه خود

داستان پذیرفتن اشتباه خود

سیمون پسر کنجکاویی بود. او به خواندن داستان های ماجراجویی علاقه داشت و با پدربزرگش زندگی می کرد. یک شب او یواشکی وارد انباری شد که پدربزرگش اشیای عتیقه قیمتی اش را در آنجا نگهداری می کرد. سیمون می دانست که پدربزرگ دوست ندارد کسی به مجموعه های کمیاب او دست بزند.

 

وقتی وارد انبار شد، سیمون روی صندلی ایستاد. او جعبه‌ای را که در آن پدربزرگ ساعت‌های مچی زیادی را که از کشورهای مختلف بازدید کرده بود، نگه می داشت، بلند کرد.

 

هنگام پایین آمدن از صندلی، آرنج سیمون به صندلی برخورد کرد. جعبه از دستانش لیز خورد و روی زمین افتاد. همه ساعتها در اطراف پراکنده شدند. در کمال تعجب، او متوجه شد که شیشه ساعت مورد علاقه پدربزرگش شکسته است.

 

سیمون ترسید که مبادا پدربزرگش از شیشه شکسته مطلع شود. او شروع به برداشتن تکه های شیشه کرد.

 

سیمون فکر کرد: «چگونه به پدربزرگم بگویم که ساعت مورد علاقه اش شکسته است؟ او از دست من عصبانی خواهد شد. اگر به او نگویم، او از این موضوع باخبر نخواهد شد.»

 

سیمون مضطرب شد. قلبش تندتر شروع به تپیدن کرد. ساعت شکسته را داخل جعبه گذاشت و جعبه را دوباره روی قفسه گذاشت. بعد از آن به خواب رفت. روی تخت چرخید. در تمام طول شب نتوانست در آرامش بخوابد.

 

صبح روز بعد، سیمون زود از خواب بیدار شد. جرات پیدا کرد تا برود و تقصیر خود را بپذیرد. همینکه به اتاق خواب پدربزرگش رسید، همه چیز را برای او تعریف کرد. پدربزرگ متفکر به نظر می رسید. او به سیمون چیزی نگفت. به سمت انباری رفت. سیمون سرش را پایین گرفته بود.

 

پدربزرگ پس از بازگشت از انباری به سیمون گفت: «وقتی ساعت گرانبهای من را شکستی، بسیار عصبانی شدم. مادربزرگت آن را در اولین سالگرد ازدواجمان به من هدیه داده بود. اما لازم نیست نگران باشی. فقط شیشه اش شکسته است. من آن را تعویض میکنم.”

 

سیمون احساس آرامش کرد. بعد از مدتی پدربزرگ به آشپزخانه رفت و یک لیوان شیر برای او ریخت.

 

پدربزرگش در حالی که شیر را به سیمون می‌داد، گفت: «آنقدر شجاع بودی که درمورد ساعت شکسته به من گفتی. تو می دانستی که من تو را سرزنش میکنم یا نه؟»

 

سیمون گفت: «ابتدا ترسیدم. اما جرأت نداشتم دروغ بگویم. من نباید بدون اجازه شما به وسایلتون دست می زدم.”

 

پدربزرگ سیمون ادامه داد: «وقتی همسن تو بودم، گلدان گرانبهای مادرم را شکستم. می ترسیدم اشتباهم را بپذیرم. اما، وقتی برای اعتراف رفتم، او گفت که از قبل از این موضوع خبر داشته است.»

 

نتیجه اخلاقی:

این شجاعت است که اشتباه خود را بپذیرید. ممکن است از سرزنش شدن بترسید. اما این تنها راه برای رهایی از خطاست.

منبع: تالیف دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top