داستان پسر و سگ

داستان پسر و سگ

داستان پسر و سگ

روزی روزگاری پسری به اسم ماکسیم زندگی میکرد. او مهربان و دلسوز بود و حیوانات را بسیار دوست داشت.

یک روز ماکسیم در پارک قدم می زد که سگی را دید. سگ روی زمین دراز کشیده بود و ناله میکرد. پسر نزدیکتر آمد و متوجه شد که پنجه او شکسته است.

 

ماکسیم بسیار هیجان زده بود و تصمیم گرفت به سگ بیچاره کمک کند. او با یک تکه چوب و یک دستمال برای سگ آتل درست کرد و سپس سگ را در آغوش گرفت و به خانه برد.

 

مادر پسر دامپزشک بود. ماکسیم از او خواست که به سگ کمک کند.

مادر گفت: پنجه سگ شکسته است.

ماکسیم سگ را بسیار دوست داشت و مادرش را متقاعد کرد که از او نگه داری کند. او اسم سگ را “نایدا” گذاشت.

 

آنها پای نایدا را گچ گرفتند و به او غذا دادند.هنگامی که سگ به خواب رفت، مادر ماکسیم به او گفت که چگونه به درستی از نایدا مراقبت کند و چه تمریناتی انجام دهد تا سریعتر حالش بهتر شود.

 

مادر وضعیت سگ را زیر نظر داشت و پنجه او را هر هفته چک می کرد. همه چیز خوب پیش میرفت. ماکسیم مرتباً با نایدا تمرین می کرد و به زودی سگ بهبود یافت.

 

وقتی مادرش گچ را از پنجه نایدا برداشت، پسر بسیار خوشحال شد. او هر روز با نایدا راه می رفت، موهایش را شانه می زد، بازی می کرد. پسر عاشق نایدا شد و او نیز عاشق صاحب جدیدش بود.

 

ماکسیم شروع به آموزش دستورات خود کرد. در ابتدا حرکات ساده: “بنشین”، “دراز بکش” و سپس حرکات دشوارتر: “بیاور”، “صدابزن” و “…”. سگ از پسر به خاطر مراقبتش سپاسگزار بود و سعی می کرد هر آنچه را که به او می گوید انجام دهد.

 

خیلی زود، ماکسیم ترفندهای خود را به او آموزش داد: مثلا “بچرخ “، “بپر” و “برو”. نایدا برای هر ترفند موفق، جایزه میگرفت.

 

نایدا باهوش بود و می توانست حتی تکنیک های نجات را بیاموزد. به عنوان مثال، او خیلی زود جستجوی افراد از طریق بویایی را یاد گرفت. او می‌توانست به دنبال کسانی برود که در جنگل گم شده بودند و نشانه هایی برای کمک بفرستد.

 

یک بار ماکسیم و نایدا در پارک قدم می زدند. ناگهان صدای فریادهایی از سمت رودخانه شنیدند. سراسیمه به آنجا شتافتند و دیدند که پسری در آب افتاده و نمی تواند بیرون بیاید. ماکسیم به نایدا دستور داد که طناب را بیاورد.

 

سگ به سرعت طناب را به ساحل آورد و ماکسیم توانست پسر را از آب بیرون بکشد. پسر بسیار سپاسگزار بود که ماکسیم و نایدا جان او را نجات دادند.

 

از آن روز به بعد، ماکسیم و سگش به نجات غریق در پارک تبدیل شدند. آنها به افرادی که در مشکل بودند کمک میکردند. آنها همچنین از بیمارستان ها و خانه های سالمندان دیدن میکردند تا افراد تنها را شاد کنند.

 

ماکسیم و نایدا در شهر خود به افراد مشهور واقعی تبدیل شدند. مردم آنها را در خیابان می شناختند. پسر از سگ خود سپاسگزار بود که دوست وفادارش شد و آنها با هم به مردم خدمت میکردند.

 

نتیجه اخلاقی:

بسیار خوب است که ماکسیم از کنار حیوانی که به کمک نیاز داشت ساده عبور نکرد. او دوستی پیدا کرد و مطمئن بود که نایدا در هر شرایطی کمکش خواهد کرد. آنها با هم می توانند به افراد بیشتری در جامعه کمک کنند!

منبع: تالیف و تدوین دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top