قصه کودکانه دیگ جادویی
روزی روزگاری یک کشاورز به نام گوپی در روستا زندگی می کرد. یک روز بعد از ظهر، کشاورز فقیر در حال کندن زمین خود بود. ناگهان بیلش به چیزی برخورد کرد. سپس به کندن خود ادامه داد. گوپی با خود گفت: “این یک دیگ فلزی بزرگ است. آنقدر بزرگ است که میشود برای بیش از صد نفر در آن برنج پخت. به نظر نمی رسد فایده ای برای من داشته باشد. من عمیق تر خواهم کند. شاید چیز دیگری پیدا کنم. ” او به حفاری ادامه داد.
گوپی پس از مدت ها حفاری، احساس خستگی کرد. او گفت: “فایده ای ندارد. هیچ چیز در این زمین نیست. او بلافاصله با ناراحتی بیل را در دیگ انداخت و زیر درختی نشست تا کمی استراحت کند.
بعد از مدتی وقتیکه بیدار شد، چشمانش صحنه ایی را که می دید باور نمی کرد. در دیگ صد بیل وجود داشت. گوپی با خود فکر کرد: “این یک دیگ جادویی است. اکنون این انبه را داخل دیگ می‌گذارم تا ببینم چه میشود.” سپس گوپی یک انبه را داخل دیگ انداخت. در کمال تعجب او صد انبه در دیگ دید. گوپی با خوشحالی دیگ را به خانه‌اش برد و در مکانی مخفی نگهداری کرد تا کسی از آن باخبر نشود.
پس از آن چیزهای زیادی را در دیگ گذاشت و همه چیز صد برابر شد. با این دیگ گوپی یک مرد پولدار شد. پادشاه از دیگ و محل نگهداری آن آگاه شد. پادشاه کنجکاو بود که در مورد آن بداند. او یک پادشاه حریص و خودخواه بود. بنابراین فریاد زد: “من می خواهم راز دیگ جادویی را کشف کنم. اگر با ارزش است، باید در خزانه من باشد.» سپس پادشاه به افراد خود دستور داد که کشاورز و دیگ او را بیاورند.
وقتی دیگ جادویی را به اتاق پادشاه آوردند، او نمی دانست باید چه کار کند. پادشاه با خود فکر کرد و گفت: “بگذار ببینم داخل این دیگ چه چیزی وجود دارد که این دیگ را اینقدر جادویی می کند؟” او به داخل آن نگاه کرد. یکدفعه پای او لیز خورد و به داخل گلدان افتاد. وقتی که از گلدان جادویی خارج شد، متوجه شد که صد پادشاه دیگر وجود دارد.
سپس همه پادشاهان خودخواه و مغرور برای بدست آوردن تاج و تخت با یکدیگر جنگیدند و بالاخره همه جان باختند. گوپی با خود گفت: “پادشاه احمق با اینکه این همه ثروت داشت از روی حرص و طمع دیگ جادویی را از من گرفت و در نهایت همین دیگ، جان او را گرفت.”
منبع: ترجمه و تدوین دلیها
