داستان شتر گم شده
روزی بازرگانی بود که یک شتر داشت. شتر او چندان سریع و زیبا نبود اما مرد بازرگان آن را دوست داشت. روزی به دنبال شترش آمد ولی شتر در جایش نبود. مرد گفت: “وای، شتر من کجاست؟” و به اطراف نگاه کرد. او بالا و پایین را جستجو کرد.
بالاخره دید که سه مسافرغریبه در طول مسیر به سمت او می آیند. غریبه اول به او رسید. مرد پرسید: ” آیا شتر من را دیدی؟”
غریبه گفت: “شتر تو از یک چشم کور است؟”
مرد گفت: “این درست است؛ شتر من از یک چشم کور است. او کجاست؟'”
اما غریبه به راهش ادامه داد.
غریبه دوم اکنون از راه رسید.
مرد پرسید: ” آیا شتر من را دیدی؟”
غریبه دوم گفت: “شتر تو از یک پا لنگ است؟”
مرد گفت: «اینطور است. او کجاست، با او چه کردی؟»
اما غریبه به راهش ادامه داد.
اکنون سومین غریبه رسید.
مرد پرسید: ” آیا شتر من را دیدی؟”
غریبه گفت :”شتر تو دم کوتاهی دارد؟”
مرد گفت: “درست است! با او چه کردی؟”
اما غریبه به راهش ادامه داد.
بازرگان دنبال سه مسافر رفت و فریاد زد: «شتر من کجاست؟ شما شتر من را دزدیدید! شما آن را دزدیدید! دزدها! ولگردها!
در طول مسیری که می رفتند مسیر تبدیل به جاده وسیع و پر درخت شد. مرد حتی خشمگین تر از قبل به دنبال آنها رفت زیرا به نظر می رسید که توجهی به او نمی کردند.
مرد بیشتر و شدیدتر آنها را سرزنش کرد، تا این که آنها وارد باغ های قصر سلطان شدند. آنجا گلهای معطر یاس و دیگر گل های زیبا بود. ناگهان سر و کله سلطان ظاهر شد و پرسید: “دلیل از این همه سروصدا چیست؟”
مرد گفت: “این غریبه ها شتر مرا دزدیده اند!”
سلطان گفت: “از کجا می دانی؟”
مرد جواب داد: “آنها می دانند که شتر من یک چشمش کور است! می دانند شتر من از یک پا لنگ است! می دانند شتر من دم کوتاهی دارد!”
سلطان از غریبه اول پرسید: ” از کجا می دانستی شتر او یک چشمش کور است؟”
اولین غریبه گفت: “می دانم که شتر او از یک چشم نابینا است، زیرا وقتی در امتداد مسیر پردرخت می آمدیم، برگ شاخه های درختانی که سمت راست مسیر بودند پاره شده بود اما سمت چپ دست نخورده بودند.”
سلطان از غریبه دوم پرسید: “از کجا می دانستی که شتر او از یک پا لنگ است؟”
غریبه دوم گفت: “از طریق رد پاهای شتر، از رد پاها مشخص بود.”
سلطان از غریبه سوم پرسید: “از کجا می دانستی شتر دم کوتاهی دارد؟”
غریبه سوم گفت: “معلوم است که شتر او دم کوتاهی دارد. در طول راه قطرات خون بود. اگر دم شتر بلندتر بود حشراتی که خون او را می مکیدند را کنار می زد.”
سلطان گفت: “درست است. شتر تو چند دقیقه قبل به باغهای من رسید.”
آنها شتر را بیرون آوردند. بازرگان شترش را بوسید و گفت: ” اوه، شتر من. شتر زیبای من.”
سلطان رو به سه مرد مسافر کرد و گفت: “شما واقعاً خردمند هستید. لطفا اینجا بمانید و مشاور من باشید.”
پیش از آن زمان و بعد از آن زمان هرگز هیچ سلطانی سه مشاور عاقل و خردمندی اینچنین به خود ندید.
منبع: ترجمه و تدوین دلیها