داستان شغال باهوش

داستان شغال باهوش

داستان شغال باهوش

روزی روزگاری، شغالی در جنگلی بزرگ زندگی می کرد. او بسیار باهوش بود. یک روز در حال جستجوی غذا بود که به یک فیل مرده برخورد کرد. او می خواست گوشت آن را بخورد، اما دندان هایش آنقدر قوی نبود که بتواند پوست سفت فیل را ببرد. پس صبورانه منتظر ماند تا کسی بیاید.

 

در همین حین یک شیر به آنجا آمد. شغال به او گفت: “اعلیحضرت، لطفاً طعم فیل را بچشید، من بخاطر شما از آن نگهبانی کردم.”

شیر گفت: “من فقط حیوانات تازه را میخورم، نه حیوانات کهنه” و به راهش ادامه داد.

شغال خوشحال شد. او هنوز گوشت فیل را دست نخورده در اختیار داشت.

 

کمی بعد، یک ببر آمد. شغال ترسید. با خود فکر کرد که ببر ممکن است تمام فیل را بخورد. پس به ببر گفت: “شکارچی این فیل را با تیر زهرآلود کشته است، هر کس این گوشت را بخورد بر اثر مسمومیت غذایی می میرد، من برای نجات جان دیگران از آن محافظت می کنم.”

ببر ترسید و خیلی زود در جنگل انبوه ناپدید شد.

 

به محض اینکه ببر رفت دو کرکس آمدند. آنها بالای گوشت نشستند. شغال باهوش نمی خواست کرکسها فیل را بخورند. پس به آنها گفت: “من این فیل را شکار کرده ام و پوست آن را به دو شکارچی فروخته ام. اگر ببینند که فیل را می خورید، هر دوی شما را خواهند کشت.”

 

کرکس ها ترسیدند و بلافاصله پرواز کردند. اما شغال همچنان به دنبال کسی می‌گشت که پوست سفت فیل را بتراشد تا بتواند گوشت آن را بخورد.

 

بالاخره یک پلنگ آمد. شغال می دانست که پلنگ دندان های تیز دارد. او می توانست پوست فیل را برش دهد. شغال به او گفت: “دوست من، انگار گرسنه ای. چرا یک گاز از این فیل نمیزنی، شیر آن را شکار کرده است. او به خانه رفته تا خانواده اش را بیاورد. من اینجا نگهبانی می دهم. وقتی آمدنش را دیدم، به تو علامت می دهم، سپس می توانی فرار کنی.”

 

پلنگ موافقت کرد. او بلافاصله نشست تا پوست فیل را با با دندانش  گاز بگیرد. شغال به محض اینکه دید پلنگ پوست فیل را برید و می خواست گوشت آن را بخورد، فریاد زد: “شیر دارد می آید.”

پلنگ از ترس سریع بلند شد و به سرعت در جنگل ناپدید شد.

شغال با خوشحالی روزهای زیادی را از خوردن گوشت فیل لذت برد.

منبع: تالیف و تدوین دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top