داستان قبل از صحبت کردن خوب فکر کنید

قبل از صحبت کردن خوب فکر کنید

داستان قبل از صحبت کردن خوب فکر کنید

روز آفتابی و دلپذیری بود. همه در ایستگاه راه آهن منتظر رسیدن قطار بودند.

 

اطراف ایستگاه آب میوه‌فروشی، رستوران‌های سیار، غرفه‌های قهوه و چای، روزنامه‌فروشی و غیره بود. اعلام ورود قطار انجام شد و همه آماده شدند تا سوار قطار شوند.

 

چند جوان با ورود قطار به ایستگاه، سر و صدای بلندی راه انداختند. آنها قبل از اینکه کسی بتواند وارد قطار شود، دویدند تا صندلی‌های رزرو شده‌شان را بگیرند.

 

صندلی های خالی پر شد و قطار سوت حرکت را زد. پدری با پسر حدوداً 15 ساله اش برای سوار شدن دوان دوان آمدند. آنها وارد قطار شدند و قطار شروع به حرکت کرد. صندلی آنها دقیقا کنار چند جوان بود.

پسر 15 ساله از دیدن اطراف بسیار شگفت زده شده بود.

 

او به پدرش با ذوق گفت: “پدر، قطار حرکت می کند و همه چیز به عقب حرکت می کند.”

پدرش لبخندی زد و سرش را تکان داد.

 

وقتی قطار با سرعت شروع به حرکت کرد، پسر دوباره فریاد زد: “پدر، رنگ درختان سبز است و خیلی سریع به عقب می روند.” پدرش گفت: بله عزیزم و لبخند زد.

 

درست مثل یک بچه کوچک، او همه چیز را با اشتیاق و خوشحالی و سرشار از شگفتی های فراوان تماشا می کرد.

 

میوه‌فروشی در حال فروش سیب و پرتقال بود. پسر جوان از پدرش پرسید: “من می خواهم سیب بخورم.” پدرش برایش سیب خرید. او گفت: “اوه این سیب خیلی شیرین به نظر می رسد” من عاشق این رنگ هستم.

 

گروه جوان در حال تماشای تمام فعالیت های این پسر بودند و از پدر پسر پرسیدند: “پسرت مشکلی ندارد؟ چرا او رفتار بسیار متفاوتی دارد؟”

 

یکی از جوانان گروه او را مسخره کرد و فریاد زد: “فکر می کنم پسرش دیوانه است.”

 

پدر پسر جوان با صبر و حوصله به آن گروه پاسخ داد و گفت:

 

“پسرم نابینا به دنیا آمد. مدتی از عملش گذشته و چند روزی میشود که  بینایی اش را بدست آورده است. او برای اولین بار در زندگی اش چیزهای مختلفی را می بیند.”

 

دوستان جوان کاملا ساکت شدند و از پدر و پسر عذرخواهی کردند.

 

نتیجه اخلاقی:

قبل از صحبت کردن فکر کنید.

منبع: ترجمه و تدوین دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top