داستان قصر کامل
هزاران سال پیش، در سرزمینی خوش آب و هوا پادشاهی زندگی می کرد. مردمش او را دوست داشتند زیرا او به خوبی به نیازهای آنها رسیدگی می کرد. او در پایان هر ماه برخی از نجیب زادگان را به قصر خود دعوت می کرد تا کار او را تحلیل کنند و او را نصیحت کنند.
شاه چیزهای زیادی ساخت. او هر سال قصر خود را بازسازی می کرد و هر بار از قبل بهتر به نظر می رسید. نجیب زادگان تعریف میکردند: «شگفتانگیز است! بی همتا است!!» و پادشاه احساس خوشحالی می کرد.
یک روز پادشاه فکر کرد: «امسال، من قصری عالی با تمام امکانات خواهم ساخت. نه تنها در داخل پادشاهی ام، بلکه توسط مردم کشورهای همسایه نیز باید ستایش شود.»
روز بعد، پادشاه یک طرح عالی برای کاخ خود طراحی کرد. پس از نهایی شدن طرح، آن را به دست سازندگان و سنگ تراشان سپرد. در حدود یک ماه، کاخ رویایی پادشاه آماده شد. پادشاه از نجیب زادگان پادشاهی خود و همچنین سرزمینهای همسایه دعوت به عمل آورد تا نظرات آنها را در مورد کاخ جویا شود.
نجیب زادگان یکصدا تشویق کردند و گفتند: “باور کردنی نیست! در واقع، این یک قصر کامل است.» اما پیرمرد دانایی در گوشه ایی ساکت ایستاده بود.
پادشاه تعجب کرد که چرا پیرمرد ساکت است، در حالی که همه در حال ستایش قصر او بودند. او به سمت پیرمرد رفت و گفت: “ای پیرمرد لطفاً بگو چرا ساکتی؟ آیا قصر من کامل نیست؟”
پیردانا با صدایی آرام پاسخ داد: «پادشاه عزیز! قصر شما مستحکم است و برای همیشه ماندگار است. زیبا است اما کامل نیست، زیرا آدمهایی که در آن زندگی می کنند فانی هستند. همیشگی نیستند. قصر شما تا ابد زنده خواهد ماند اما مردمانش نه. برای همین ساکتم. انسان با دستان خالی به دنیا می آید و با دستان خالی نیز از دنیا می رود. ما باید از خود اعمال نیک بجا بگذاریم.»
پادشاه از پیرمرد دانا به خاطر سخنان حکیمانهاش تشکر کرد و دیگر هرگز سعی نکرد یک قصر کامل بسازد.
منبع: ترجمه و تدوین دلیها