داستان کودکانه مامان مریضه

داستان کودکانه مامان مریضه

داستان کودکانه مامان مریضه

مادر مایا مریض بود و اصلا نمی توانست از رختخواب بلند شود. مایا دوست داشت برای مادرش کاری کند و به او کمک کند. اما چه کمکی؟

 

مایا کنار مادرش نشست و به روزهایی که خودش مریض بود فکر کرد! مادرش در آن روزها چه می کرد؟ مایا دستش را روی پیشانی مادرش گذاشت! پیشانی مامان داغ بود. یعنی مادرش تب داشت!

 

مایا باید چکار میکرد؟ سریع به آشپزخانه رفت و دستمالی را با آب سرد خیس کرد.

 

مایا به اتاق برگشت و دستمال را روی پیشانی مامان گذاشت! مامان یک لحظه چشمانش را باز کرد و به مایا لبخند زد و بعد دوباره چشمانش را بست.

 

مایا با خودش فکر کرد که مادرش باید دارو بخورد! تمام کابینت ها و قفسه های یخچال را گشت تا جعبه قرص ها را پیدا کند! اما مادر کدام یک از این قرص ها را باید بخورد؟ مایا نمی دانست! مایا جعبه قرص را به اتاق برد و روی زمین گذاشت! بعد رفت و یک لیوان آب آورد!

مامان هنوز خواب بود. مایا با خودش فکر کرد.

 

مامان را بیدار کنم؟!

 

مایا به آرامی صورت مادرش را نوازش کرد و گفت:

 

مامان! لطفا بیدارشو! بیدار شو برات دارو آوردم!

 

مامان به مایا نگاه کرد! انگار نفهمید مایا چی میگه! مایا دوباره حرفش را تکرار کرد و جعبه قرص را به مادرش نشان داد! مامان بلند شد و جعبه را گرفت! قرصی انتخاب کرد و با آب خورد!

 

وقتی مایا دستش را جلوی مادرش گرفت تا لیوان آب را بگیرد، مادرش به آرامی پشت دست او را بوسید و به مایا لبخند زد و دوباره خوابش برد!

 

چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد! مایا سریع تلفن رو جواب داد! بابا بود! مایا بلافاصله به بابا گفت که مامان مریض است! بابا گفت زود برمیگرده خونه!

 

مایا به سرعت اسباب بازی هایش را جمع کرد و جعبه قرص را پشت سر گذاشت. لیوان را هم داخل ماشین ظرفشویی گذاشت. مایا بعد از مرتب کردن خونه رفت و کنار مامان نشست!

 

چند دقیقه بعد صدای در را شنید! بابا اومده بود! بابا پیشانی مایا را بوسید و با هم رفتند پیش مامان!

 

بابا دستمال را از روی پیشانی مامان برداشت و دستش را روی پیشانی مامان گذاشت و پرسید:

 

مایا! تو دستمال خیس روی پیشانی مامان گذاشتی؟

 

مایا گفت:

آره! دارو هم براش آوردم!

 

بابا گفت:

آفرین! بگو مامان چه قرصی خورد؟

 

مایا با انگشتش بسته قرصی را که مامان خورده بود به پدر نشان داد. بابا دوباره لبخند زد و گفت:

 

تو پرستار خیلی خوبی هستی! تب مامان پایین اومده حالا همه با هم مامان را پیش دکتر می بریم.

 

مامان لبخند زد! مایا خیلی خوشحال بود که مامان حالش بهتر شده. بله بالاخره حال مامان خوب شد و همگی با هم خوشحال بودند.

منبع: ترجمه و تدوین دلی ها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top