داستان کلاغ و پرنده کوچک

داستان کلاغ و پرنده کوچک

داستان کلاغ و پرنده کوچک

یک روز پرنده کوچولو، کلاغ را برای شام دعوت کرد. پرنده کوچولو کل روز را صرف تدارک غذا کرد و وقتی غذا آماده شد منتظر ماند تا مهمانش بیاید.

 

مدتی گذشت اما کلاغ نرسید. بنابراین پرنده کوچولو فریاد زد: “کلاغ کجایی، شام دارد سرد میشود؟”

 

کلاغ پاسخ داد: دارم می آیم. من تازه دارم حمام می‌کنم و بعد کفش‌های قرمزم را می‌پوشم و می‌آیم و با هم می‌رویم و شام می‌خوریم.»

 

بنابراین پرنده کوچولو کمی بیشتر منتظر ماند، اما کلاغ هنوز نرسیده بود. سرانجام، پرنده کوچولو دوباره فریاد زد: «کلاغ، کلاغ، کجایی؟ شام دارد سرد میشود و من خیلی گرسنه هستم. آیا می‌خواهی با من شام بخوری؟»

 

کلاغ پاسخ داد: بله، بله، می آیم. تازه حمامم دارد تمام می شود و سپس کفش های قرمزم را می پوشم و می آیم، باهم  به آشپزخانه تو می رویم و شام می خوریم.»

 

بنابراین پرنده کوچولو کمی بیشتر منتظر ماند، تا اینکه با خود فکر کرد: «به اندازه کافی صبر کردم. من گرسنه هستم و شام می خواهم.»

 

بنابراین پرنده کوچک به تنهایی شروع به خوردن غذا کرد. غذا آنقدر خوشمزه بود که تمام آن را خورد تا زمانی که قابلمه خالی شد… پرنده کوچولو باخود فکر کرد: «وای نه!». “هیچ چیزی برای کلاغ باقی نمانده است، چون من همه آن را خوردم.”

 

پرنده کوچک وقتی فهمید که تمام شام را خورده و برای مهمانش چیزی باقی نگذاشته بسیار مضطرب شد. با خود فکر کرد: «اگر کلاغ بیاید و بفهمد شامی برای خوردن وجود ندارد، چه می‌شود.» او ممکن است در عوض من را بخورد!

 

بنابراین پرنده کوچولو تصمیم گرفت قابلمه را وارونه کند و برود و جایی برای پنهان شدن در آشپزخانه پیدا کند.

 

ناگهان کلاغ به سمت آشپزخانه آمد. او فریاد زد: “پرنده کوچولو، پرنده کوچولو، من برای شام آمدم. تو کجا هستی؟’

 

اما پرنده کوچولو در مخفیگاهش باقی ماند و تمام مدت با خود فکر می کرد: “وای نه، حالا که همه غذا را خوردم، چه کار کنم؟”

 

کلاغ آشپزخانه را جستجو کرد اما پرنده کوچک را پیدا نکرد. او یک بار دیگر صدا زد: “پرنده کوچولو، پرنده کوچولو، من اینجا هستم. شامی که به من قول داده بودی کجاست؟”

 

اما کلاغ خیلی زود متوجه شد که دیگ خالی است و شامی وجود ندارد زیرا پرنده کوچولو همه آن را خورده بود. کلاغ بسیار عصبانی شد و یک هیزم داغ را از روی آتش زیر اجاق برداشت و فریاد زد: “پرنده کوچولو، پرنده کوچولو، هر جا هستی بیرون بیا وگرنه با این هیزم داغ به دمت میزنم!”

 

پرنده کوچولو از ترس فریاد کشید و کلاغ او را در زیر میز آشپزخانه پیدا کرد. پرنده کوچولو می خواست فرار کند، اما نتوانست پرواز کند زیرا شکمش از شامی که قول داده بود با کلاغ تقسیم کند، پر شده بود.

 

کلاغ با هیزم داغ به دم پرنده کوچولو نزد، اما با صدایی بسیار تند به او گفت: «پرنده کوچولو، پرنده کوچولو، وقتی همه چیز را خوردی، چرا من را به شام دعوت کردی؟ چرا هیچ چیزی برای من نگذاشتی؟ آیا نمی‌دانی که شکستن قول کار بسیار بدی است؟»

 

پرنده کوچولو واقعاً احساس گناه می کرد و از آن روز به بعد هیچوقت شام را قبل از آمدن مهمانانش نخورد و او هرگز زیر قولش نزد.

منبع: ترجمه و بازنویسی دلی ها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top