داستان استفاده از تمام از ابزارهای خود

داستان استفاده از تمام از ابزارهای خود | داستان کودکانه

داستان استفاده از تمام ابزارهای خود

روزی  پدر و پسری در باغ کار می کردند. کودک می خواست مورد تحسین پدرش قرار بگیرد، بنابراین تمام تلاش خود را می کرد تا با انجام کارهای جزئی به به پدرش کمک کند.

پدر و پسر در طرف های مختلف باغ کار می کردند. پدر سنگی را در کنار پسرش دید. پدر گفت: پسرم! آن سنگ را از آن مکان بردار، ما آنجا گیاه خوبی می کاریم.

طبق دستور پدر، کودک سعی کرد آن سنگ را جابجا کند اما نتوانست آن را حرکت دهد. بالاخره پسر به پدرش گفت: «پدر، نمی‌توانم این سنگ را تکان دهم، خیلی سنگین است. من نمی توانم این کار را انجام دهم.»

پدر پاسخ داد: دوباره تلاش کن. از تمام امکاناتت استفاده کن تا این سنگ را از آن مکان برداری

پسر دوباره تلاش کرد و تمام توانش را به کار گرفت، اما باز هم نتوانست آن سنگ را از جایش بیرون بیاورد. کودک خسته شد و شروع کرد به گریه کردن، زیرا او با همه تلاشش قادر به انجام این کار نبود.

پدر با شنیدن صدای گریه پسرش دوان دوان به سمت او آمد، کنارش نشست و به او گفت: چرا گریه می کنی؟ تو می توانی این سنگ را جابجا کنی. به تو گفتم از همه امکاناتت استفاده کن تا این سنگ را جابجا کنی… مگه نه؟”

پسر با چهره ای غمگین پاسخ داد: “این کار را کردم. بابا من تمام تلاشم را کردم تا آن سنگ را جدا کنم اما نتوانستم این کار را انجام دهم.”

پدر جواب داد: “اما تو من را فراموش کردی عزیزم. اگر به کمک نیاز داشتی چرا من را جز «وسایل» خود قرار ندادی؟»

کودک با شنیدن این موضوع روشن شد و دوباره با پدرش شروع به کار کرد. حالا با کمک پدرش توانست آن سنگ بزرگ را به راحتی از جایش بلند کند و گیاه جدیدی را در آنجا بکارد.

نتیجه اخلاقی:

وقتی در عمل شکست می خوریم و احساس افسردگی می کنیم، نباید خدا را فراموش کنیم. زمانی که ما قادر به ادامه دادن نیستیم باید از خدا کمک بگیریم و به او ایمان داشته باشیم.

منبع: تالیف گروه تولید محتوای دلیها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top