داستان شاهزاده پرنده

داستان شاهزاده پرنده

داستان شاهزاده پرنده

شاهزاده راشار روزهای خود را به تنهایی می گذارند و در سرزمینش پادشاهی میکرد. یک روز صبح وارد جنگلی عجیب شد. طوطی روی درختی بالای سرش فرود آمد. طوطی پرسید: “تو کی هستی؟”

شاهزاده گفت: “من شاهزاده راشار هستم. تو می توانی صحبت کنی؟”

طوطی پاسخ داد: “سالدرا این قدرت را به من داد. او تنها بود و آرزو داشت کسی با او صحبت کند.”

 

شاهزاده پرسید: “سالدرا کیست؟”

طوطی گفت: “سالدرا یک شاهدخت زیبا و مهربان است. او همچنین بسیار تنها است.”

شاهزاده گفت: “من دوست دارم این شاهدخت را ملاقات کنم.”

پرنده گفت: “نمی توانی. او در دوردستها زندگی می کند.”

 

 

شاهزاده راشار امیدوار بود که شانس او را به شاهدخت برساند. او همراه اسبش به مسیر ادامه دهد. خیلی زود هوا تاریک شد. شاهزاده آتشی را دید.

داستان شاهزاده پرنده

او وارد اردوگاه ترول های کوتوله شده بود. چهار ترول را دید که در حال دعوا بودند.

شاهزاده پرسید: “مشکل چیست؟”

 

اولین ترول گفت: “ما در حال کندن زمین برای قارچ بودیم. بجای آن این چیزهای جادویی را پیدا کردیم. بیا به تو نشان دهیم. “

دومی گفت: «این فرش به هر کجا که بخواهی پرواز می کند.

ترول سوم گفت: “این کیف آرزوها را برآورده می کند.”

چهارمی گفت: “این طناب آنچه را که لمس کنی می‌پیچد.”

 

ترول ها دوباره دعوا کردند که گنج ها مال چه کسی است. شاهزاده راشار به سرعت طرحی ارائه کرد. او گفت: “من یک تیر پرتاب خواهم کرد. هر کس آن را برگرداند همه چیز مال او خواهد بود.”

 

شاهزاده یک تیر پرتاب کرد. ترول های حریص برای یافتن آن بلند شدند. کیف و طناب را روی فرش گذاشتند. شاهزاده هم از فرصت استفاده کرد و روی فرش نشست و گفت: “من را پیش شاهدخت سالدرا ببر.”

 

شاهزاده تمام روز پرواز کرد. فرش بر فراز جنگل ها، رودخانه ها، مزارع و شهرها پرواز می کرد. فرش به درون دیواری از ابرها حرکت کرد. شاهزاده متوجه گذشت زمان نشد و به خواب فرو رفت.

 

وقتی از خواب بیدار شد خود را روی زمین دید. خیلی زود به حاشیه یک شهر رسید. یک نگهبان جلوی دروازه شهر بود.

شاهزاده گفت: من باید شاهدخت سالدرا را ببینم.

نگهبان گفت: “می توانی قلعه او را ببینی. باید منتظر بمانی تا او را ببینی. او در طول روز قلعه را ترک نمی کند.”

 

شاهزاده منتظر ماند. خورشید غروب کرد و ماه بیرون آمد.

شخصی به پشت بام قلعه رفت. شاهزاده با فرش خود پرواز کرد تا از نزدیک همه چیز را ببیند. هوا خیلی تاریک بود و چیز زیادی دیده نمیشد. ماه و ستاره های آسمان شب بر قلعه می تابیدند. نور آنها از خورشید روشن تر بود. آنها چهره شاهدخت سالدرا را روشن می کردند.

داستان شاهزاده پرنده

شاهدخت با خود گفت: “جادویم نمی تواند من را به آرزویم برساند. کاش فقط یک همراه واقعی داشتم.”

 

شاهزاده راشار هم آرزویی مشابه داشت.

شاهزاده با خود فکر کرد: “من برای شاهدخت هدیه می گذارم و منتظر می مانم تا ببینم آن را دوست دارد یا خیر. اگر دوست داشت، او را ملاقات خواهم کرد.”

 

شاهزاده راشار روی پشت بام نشست و کیف جادویش را بیرون آورد.

او گفت: “کیف، یک شنل (ردا) ابریشمی به من بده. آن را با لباسی که شاهزاده خانم پوشیده است، ست کن.” شاهزاده راشار دستش را به داخل کیف برد. شنل بیرون آمد! شاهزاده به آرامی در پشت بام را باز کرد. با نوک پا وارد اتاق شاهدخت سالدرا شد.

شاهزاده پرنده 4

او خواب بود. شاهزاده گفت: “شما حتی هنگام خواب هم غمگین به نظر می‌رسید. امیدوارم این باعث لبخند شما شود و شما را خوشحال کند.”

 

شاهزاده شنل را روی تخت گذاشت و رفت.

 

شاهدخت سالدرا وقتی از خواب بیدار شد شنل را پیدا کرد. او نمی دانست از کجا آمده است. اما شاهدخت نترسید. او هیجان زده بود که چه کسی برایش هدیه آورده است!

 

شاهزاده راشار دوباره با فرش خود به پشت بام قلعه پرواز کرد. او مراقب شاهدخت بود.

او می خواست دوباره شاهدخت را ببیند. به اتاقش رفت و اکنون خودش را نشان داد.

 

شاهدخت گفت: “به من بگو کی هستی.”

 

شاهزاده گفت: “اسم من شاهزاده راشار است.” شاهدخت پرسید: ” تو این شنل را برای من گذاشتی؟”

 

شاهزاده گفت: “بله. من می خواستم جادویم را به شما نشان دهم.”

 

شاهزاده راشار از شاهدخت سالدرا درخواست کرد تا فرش او را ببیند. شاهدخت سالدرا از دیدن فرش خوشش آمد.

افسانه شاهزاده پرنده

او درخواست کرد که سوار فرش شود. آنها آن شب با هم پرواز کردند.

شاهدخت گفت: “تو یک همراه واقعی هستی، شاهزاده راشار هم گفت: ” تو هم یک همراه واقعی هستی.”

بدین ترتیب آنها با هم ازدواج کردند و از آن روز به بعد بخوبی و خوشی زندگی کردند.

منبع: ترجمه و بازنویسی دلی ها

مطالب پیشنهادی:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
error:
Scroll to Top